#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_25

لبخند تصنعی زدم و گفتم:

- خوبم سی سی

روزبه بحث رو به اجرا و کارای اجرا زمان باقی مونده کرد و علی احسان همراهیش می‌کرد، سیمین و حمیده و میلادم گاه گاهی نظر می‌دادن فقط من بودم که در سکوت خیره بودم، خیره مردی که با جدیت راجب شغلش، حرفه اش، با عشق صحبت می‌کرد و از تک تک حرفاش لذت می‌ریخت.

چقدر حسادت کردم، به شغلش، به حرفه ای که ازش حرف می‌زنه، به قلمی که به دستش می‌گیره، به کاغدی که گرمی دستاش رو لمس می‌کنه، به پاراگراف های که توجه اش رو دارن، به همه چی، هرچی که باعث می‌شد بقیه جزء کوچیکی حتی از اون داشته باشن و من نه، حسادت می‌کردم!

عاشق دیوانه می‌شد، این امر طبیعی بود.

براش یه دلسر آوردن، با کف زیاد، دوروغ چرا، من حتی به لیوانی که لمس لب هاش رو حس می‌کردن حسادت می‌کردم،به نگاهش که با اشتیاق در پی صحبت های روزبه بود حسادت می‌کردم، عاشق شدن بد دردیه، کاش تموم بشه این ویروس تنم، در حال از پا افتادنم، خدایا کجایی پس؟



**********

فصل چهارم

صدای جیغ هایش با اشک هایش مخلوط شده بود، خداوند تاون گناه هایش را امروز از او می‌گرفت، جانش در حال آتش گرفتن بود، قلبش هر لحظه فرمان ایست می‌داد،

فریاد هایش، چشمانش، قلبش، همه و همه، ناباوری را فریاد می‌زد، آنقدر که گلویش درد می‌گرفت، نفسش تکه تکه از سینه خارج می‌شد، گنگ بود هنوز باورش نشده بود، لبانش زلزله هشت ریشتری داشته، خانه رویا هایش بر روی سرش خراب شد، ناله جانسوزی کشید و گفت :

- علیرضااااااا، خدا لعنتت کنه پست فطرت، خدا لعنتت کنه

اشک هایش، اشک نبود، سیل بود، شهر گونه هایش به زیر آب فرو رفته بود، بی جان درحالی که توسط ماموران ژاندارمری به سمت ماشین می‌رفت با اشک برگشت و به دنبال علیرضا گشت، هنوز قلب ساده و احمقش باورش نشده بود، آخه مگر می‌شد؟ توطئه برای چه؟ نقشه برای چه؟ برای یک کودک؟ پس آن تب و تابش همه پوچ بود؟ آن عشقی که از آن دم می‌زد؟ شعله هر چه بود، هرچه که بود، عوضی نبود، علیرضا یک عوضی بود.

با دیدنش، جنون گرفت به سر و صورت ماموران زد و از دستشان فرار کرد و به سمت علیرضا حمله ور شد، پیپ علیرضا بر روی زمین افتاد او بی توجه به آن کشیده ای به صورت علیرضا زد و فغان کرد:

- بهشون بگو، بهشون بگو من کاری نکردم، بگو این کاغذ های انقلابی مال خودته،نقشه خودته، علیرضاااا توروخدا، به بچه ات رحم کن، زندان دوم نمی‌آرم، علیرضا مرگ من، شعله بمیره، میمیرم اونجا، علیرضا آتیشی که به جونم انداختی یه روز دامون ( دامن) خودت رو می‌گیره مرد

علیرضا با خشم چفت دستانش را در یک دستش گرفت و زیر لب غرید:

- دهنت رو می‌بندی، وگرنه به والله که می‌دمت همونجا کارت رو یه سر کنن، تو باهم راه نیومدی من نمی‌خواستم اینجوری بشه، خودت خواستی!


romangram.com | @romangram_com