#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_24
این حال خراب معده ام که با هر لحظه تیر خفیفی میکشید را چه میکردم؟
با صدای سلام بچه ها، حس و حالم به همین حوالی برگشت، عطرش چه آشنا بود، ضربان قلبم بالا رفته بود و حس و حال یک دیوانه را داشتم، مگه میشد؟ حتما از فکر زیاد عطرش را حس میکردم.
به تندی پلک هام رو باز کردم و سر درگم به میون بچه ها که از جاشون بلند شده بودن چرخوندم، یکی یکی، برید کنار چرا جلوی دیدم رو گرفتید؟ روزبه، سیمین، حمیده، میلاد، و و و
کمی به جلو خم شدم، چشم هام سوخت، آتیش گرفت، قلبم،قلب بیچاره ام چرا انقدر تیر میکشید؟
خودش بود، به والله خودش بود، علی احسان، من دارم میمیرم، خدایا این اگر یه خوابه بزار تا ابد بخوابم، چقدر دلتنگش بودم و خبر نداشتم؟
سرم رو انداختم پایین و با انگشت هام روی ران پام رو پنجه کشیدم لبم رو گزیدم، بچه ها سر جاشون نشستن و علی احسان هم سر میز روی صندلی اول نشسته بود، سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم، ولی دل سر بلند کردن نداشتم، درکی از حال خودم نداشتم، شاید احمق بودم که هم تو تب داشتنش میسوختم هم نداشتنش؟
ولی من رو خودش عادت داده بود، به نداشتنش، به از دور تماشا کردنش، به فکر کردنش، به جمع کردن خاطری از خودش، تقصیر خودش بود، دلم به نداشتنش عادت کرده بود.
نداشتنی که داشت دیونه ام میکرد، با صدای میلاد اجبارا سرم رو بالا آوردم و گیج نگاهش کردم :
- مهی جان، علی با شما بودن!
نگاهم روش افتاد، با لبخند، با چشمایی مهربون داشت نگاهم میکرد، چشمام رو حالت فوکوس افتاده بود و تنها کسی رو که شفاف و واضح میدید، علی احسان بود.
با دیدن نگاهم با احترام سرش رو خم کرد و گفت :
- خوشحالم دوباره میبینمت، مهسا!
بازم محذورم کرد، بازم جادوم کرد، بازم،بازم،بازم من آتیش گرفتم با شنیدن اسمم از روی زبونش.
زبون سنگین شدم رو به سختی حرکت دادم و گفتم :
- ممنون
سیمین با ارنجش آروم به پهلوم زد و گفت :
- چته؟ چرا عین شیر برنج شدی؟
romangram.com | @romangram_com