#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_23
دوماه از حال و روز من و روزبه گذشته بود و امروز قرار بود یه میتینگ بزاریم با نویسنده اون رمان که قرار بود تئاترش رو بازی کنیم تا حرف های آخرمون رو بزنیم و رمان رو بررسی کنیم، دلشوره داشتم حس میکردم قرار اتفاقی بیوفته که قلبم پر تپش میزد، خودش رو به در و دیوار دلم میکوبید، تند تند لباس پوشیدم تا برم سر قرار، انقدر هول بودم که بدون خدافظی از مادام از خونه خارج شدم.
جلوی در خونه درحالی که شالم رو روی سرم صاف میکردم با قدم های بلند سمت خیابون رفتم، نیم نگاهی به آسمون که شدیدا ابری بود و هوای باریدن گرفته بود کردم، چقدر سخت بود، دوماه بود که علی احسان رو ندیده بودم، دوماه بود که احساس تهی بود داشتم، احساس تعلیق، احساسی که تا بحال دچارش نشده بودم، دلم داشت برای دید چشماش و طرز حرف زدناش در میاومد، انگار که هر چی دوری میکردم بدتر تو تب نداشتنش میسوختم، هر دفعه که ملاقات آخرمون یادم میآد دلم میخواد سر بزارم بمیرم، زندگی برام سخت شده بود، آدمی هم نبودم که اهل دور دور و گردش باشم، تو خودم بودم، برای خودم، گاهی از شدت تنهایی بی حوصله میشدم، عصبی میشدم، اون وقت بود که سرتاسرم پر میشد از علی احسان و چیز هایی که ازش به جا مونده بود برام، بالاخره سوار یه ماشین شدم و آدرس آزادی رو دادم، کمی بعد بارون شروع شد و من نگاهم به مانتوی نازکم بود که بی حواس به تن کرده بودم، سردم شده بود، آروم روم رو به طرف راننده کردم و گفتم :
- ببخشید، میشه بخاریتون رو روشن کنید؟
از آینه نگاهی بهم کرد و با اکراه بخاری رو روشن کرد، گوشیم رو از جیبم در آوردم و وارد تلگرام شدم، پیام ها پشت سر هم روی هم آوار شد و من نگاهم به پرفایل سیاه روزبه بود، تنها کسی که ازش هیچ پیامی نداشتم، دلم گرفت، دوست نداشتم این حالمون باشه، روزبه رو دوست داشتم، زیاد، اونقدر که تصورش هم سخته ولی روزبه کیس من نبود، نیمه من نبود، چند سال بود که دنبال نیمه گمشدم بودم و بالاخره پیداش کردم، اونم چه پیدا کردنی!!
روزبه خوب بود، خیلیم خوب بود و من قدر ندونم، به قول مادام گربه کورِم، با ایستادن ماشین کنار پیاده رو یه ده تومنی از جیبم در آوردم و کرایه رو حساب کردم آروم زیر نم نم بارون درحالی که داشتم یخ میکردم، قدم زنان به محل قرارمون رفتم، وارد کافه شدم، هوای گرم کافه و بوی قهوه به مشامم خورد، دلم قیلی ویلی رفت، از کی ضعف کرده بودم و پرت افکارم شده بودم؟
پوزخندی به حال مسخره ام زدم و با دیدن بچه ها پوزخندم رو تبدیل به لبخندی تصنعی کردم به طرفشون رفتم، روزبه پشت به در نشسته بود، سیمین و حمیده با دیدنم با ذوق از جاشون پاشدن و بغلم کردن سیمین گفت :
- کجایی تو دختر؟ بعد اجرا سمفونی دیگه ندیدمت!
خندیدم و گفتم :
- من که هستم، شما درگیر نامزد بازی هستی گناهتو گردن من ننداز
بلند و بی قید خندید و کنارشون نشستم، درست روی صندلی وسط سیمین و حمیده، روزبه سرش رو پایین انداخته بود و سیگار میکشید، حتی نگاهمم نکرد، چقدر دلم سوخت؟
چشمای غمگینم رو ازش گرفتم و به دستای در هم گره خوردم دوختم که میلاد درحالی که قلپی از موهیتوش میخورد گفت :
- این یارو کی میآد که؟
بالاخره صدای روزبه در اومد، آروم، پر از خشم و دلخوری نهفته:
- میاد!
میز بچه ها کنار در بود، برای عوض شدن هوای کافه در کافه رو باز گذاشته بود و من چون دقیقا رو به روی در نشسته بودم باد مستقیم بهم میخورد و درحال یخ کردن بودم، دستام رو دور خودم پیچیدم و خودم رو به آغوش کشیدم تا کمی گرم بشم، بچه ها درحال حرف زدن بودن و کسی حواسش به حال من نبود، روزبه درحالی میخندید نگاهش رو به میلاد داد بود که داشت چیزی رو با خنده و مسخره بازی تعریف میکرد، چی داشت میگفت؟ چرا حس میکنم مخم یخ کرده؟ سرم رو پایین انداختم، کاش در کافه رو ببندن، یخ کردم، تقصیر خودمه مادام گفت هوا سرده یه چیز خوب بپوشم ولی من انقدر گیج و سرگردون بودم که حواسم پرت بود و یادم رفت، یهو حس کردم گرمم شد، نگاهم با بهت بالا اومد و خیره روزبه ای شد که کاپشنش رو در آورده بود و روی دوش من گذاشته بود خودش درحالی که همچنان به میلاد نگاه میکرد با یه تیشرت نشسته بود، من چیکار کنم برای تو آخه پسر ؟ تو چطور میتونی هنوزم با من خوب باشی و هوام رو داشته باشی با اون همه کارایی که باهات کردم؟
بغضم گرفت، انقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت و نگاهم کرد یه نگاه عمیق و پر از حرف، کمی بعد بدون حرف سرش رو انداخت پایین و مشغول خوردن چایی شد که گارسون به تازگی آورده بود.
چشم بستم و سعی کردم آرام باشم، ولی این پیچشی که در گلویم در حال اتفاق بود را چه میکردم؟
romangram.com | @romangram_com