#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_22
حرصی از ماشین پیاده شدم و در رو محکم به هم کوبیدم عصبی گفتم :
-نگمه، هی نه نه نه، خدافظ
و پشت کردم بهش و با باز کردن در توسط کلید وارد خونه شدم.
پشت میز درحالی که کمی از سبزی قورمه میکشیدم گفتم:
- خوبی مادام؟
لبخندی زد و درحالی که غذاش رو میجویید سری آهسته برام تکون داد، مادام زنی مبادای آداب بود، با کلاس، خوش پوش، خوش استایل، خوش چهره، خوش صدا، کل همه چی تموم بود، به رسم یه عادت قدیمی هم غذا رو طبق اصولش سی و دو بار گاز میزد تا کاملا لهیده بشه و معده اش رو اذیت نکنه!
اول غذا سالاد میخورد و پایان غذا آب، شاید بخاطر همین خورد و خوراکش بود که با این که ... سنش بود ولی هنوز چهره اش زیبا بود و طراوت خودش رو داشت.
از پشت میز پاشد و زحمت جمع کردن ظرف ها به عهده من موند، تند تند ظرف ها رو جمع کردم و با اسکاچ به جون بدن سیفدشون افتادم تا کثیفی غذا رو از تن و بدنشون پاک کنم!
ذهنم همه جا میچرخید، دلم میخواست برم پیش مادام بگیرم یه دل سیر نگاهش کنم باهاش حرف بزنم از غم دلم براش بگم، از غم روزبه، از سیگارای که برای اولین بار تو دستش دیدم، از سرمای زمستون تو چشماش، بگم که مسبب تمام این ها من بودم و من!
دلم میخواست همه چی عوض میشد، دور زمونه برمیگشت به یه روز قبل اون روزی که بین تماشا چی ها علی احسان رو دیدم اون وقت شاید من الان نامزد روزبه بودم، روزبه ای که پاشنه درمون رو از جا کنده بود و من چه احمقانه دلش رو از جا کندم، بغضم داشت مثل شیر آب جلوم سر باز میکرد مثل یه غمباد بزرگ توی گلوم محفوظ شده بود و دنبال یه جرقه برای ترکیدن بود.
ظرف ها رو روی پارچه خشک کن قرار دادم و با حوله دستم رو خشک کردم نفس عمیقی کشیدم و به سمت سالن رفتم، مادام باز روی همون صندلی راک کلاسیک عزیزش نشسته بود و خیره بود، از گرامافون هم آهنگ بنان " الهه ناز " در حال پخش بود، به کنارش رفتم جلوی پاش نشستم و به پاهای ظریف و سفیدش که با دامن مشکی تنگ بالای زانو مزین شده بود تکیه دادم و سرم رو روی زانو هاش گذاشتم، دستش رو بلند کرد و توی سرم فرو برد و مشغول نوازش موهای بلندم شد، میدونستم عاشق موهای بلند منِ و از بچگی اجازه کوتاه کردنشون رو بهم نداده بود، موهایی که الان به زیر باسنم میرسید، نمیدونم بخاطر آرامش صدای بنان بود یا مادام، ولی دلم قرار گرفت، از آشوب درونش دور شد، نفسام راحت تر شد و جمله ای تو سرم چراغ خورده شد :
مادام خسته نمیشی انقدر انتظار میکشی؟
حرکت دستاش متوقف شد، نفساش عمیق تر شدند و آخر سر با صدای دل سوخته ای گفت :
- از انتظار خسته شدن که خوبه مادر، از انتظار مُردن درد بی درمونِ!
راست میگفت، چشم به راه موندن خیلی بهتره از چشم به راه مردنِ، حداقل تا زمانی که زنده ای امید داری اونی که چشم به راهاش هستی بیاد ولی امون از زمانی که چشمات بسته بشند واسه همیشه و تو باز در انتظارش سرگردون باشی.
romangram.com | @romangram_com