#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_21

- روزبه؟

بدون اینکه نگاهم کنه،سرد مثل یخ، درست به سردی سرمای اسفند ماه، به سردی برف های روی کوه های رو به رومون، گفت :

- هیس ساکت، دیگه چیزی نگو مهسا، تموم شد!

و من نگران و درگیر اون تموم شدی هستم درحالی که چیزی تموم نشده، دلم نهیب زد 《ول کن چرا انقدر نگرانشی؟ تو که نمی‌خواستیش پس بی خیال 》

ولی عقلم،عقل بی عقلم دست بردار نبود و فریاد زد 《 به خودت بیا دختر، روزبه رو به کی می‌فروشی؟ کی بود بالا کشیدت و پر پروازت شد ؟ کی بود حامی و پشت و پناهت شد ؟ 》

و چه احمقانه قلبم حرفش رو تکذیب کرد و من دل به دل قلبم دادم، دل دادنی که باعث سکوت عقلم شد، حماقت بزرگم بود!

جلوی در خونه نگه داشت و باز هم به سکوت خودش ادامه داد، لب باز کردم با پشیمونی گفتم :

- روزبه؟

-بله؟

سرد،تند،بی حس، این بود روزبه ای که من ازش ساخته بودم، من ساختمش و خودم هم می‌بایستی آبادش کنم !

-بالا نمیای؟

-نه

- گشنت نیست ؟

- نه

با ناراحتی از رفتارش گفتم :

- کار نداری ؟

- نه


romangram.com | @romangram_com