#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_19
توی پرشیای سفیدش نشستم و اون با راه افتادش سکوت بینمون رو شکست:
- ناخوشی مهی،رو نِرو منی مهی، رو مود نیستی مهی، چته مهی؟
با بغض و پریشونی و غصه گفتم :
- عاشقِ مهی!
یهو زد زیر ترمز، شدت ترمز از بس زیاد بود نزدیک بود با کله برم تو شیشه با ترس و وحشت نگاهم رو به سمت روزبه گردوندم و جیغ زدم :
- چته روزبه؟ میخوای بکشیمون؟
نگاهش بهت زده به رو به رو بود، انگار باورش نشده بود چیشده، صدای بوق ماشین های که توی خیابون پشتمون بودن گوش کر میکرد، به خودش اومد و ماشین رو به کاری کشید، و درحالی که به سمتم بر میگشت با چشمای گرد شده کمی نگاهم کرد، انگار باورش نمیشد، دهنش هی باز و بسته میشد ولی حرفی نمیتونست بزنه، صدای مردی که با ماشین از کنارمون رد شد باعث برای ثانیه نگاهم رو ازش بگیرم و به مرد چشم به دوزم که داشت با حرص به روزبه فحش رکیک میداد!
صدای روزبه باعث شد دوباره بهش زل بزنم :
- تو چی گفتی؟
لبم رو گزیدم و گفتم :
- روزبه، من خوب نیستم، تو بدترم نکن!
با غصه نگاهم کرد و گفت :
- من حالت رو بد میکنم؟
پوست لبم رو با حرص کردم توی چشمای مهربونش نگاه کردم، بغض داشتم و حال خودم رو نمیفهمیدم، اونم حالش انگار خوب نبود و گفت :
- مهسا؟
درحالی که به موهای بیرون از شالم چنگ میزدم و عقب میفرستادمشون و تند گفتم:
- بله روزبه؟ بله؟؟
romangram.com | @romangram_com