#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_18

حمیده با خنده چشم غره ای براش رفت و آروم سری تکون داد و رو به من گفت :

- پس میری ؟

لبخند محوی زدم و گفتم :

- آره دیگه

اومد جلو و صورتم و بوسید با نگرانی تو چشمام زل زد و گفت :

- نگرانتم مهسا، بی خبرم نزار!

الکی خندیدم و زدم رو شونه اش و گفتم :

- نگرانی واسه چیته؟ خوبم بابا

ولی اون خیره نگاهم کرد و ساکت بودن رو ترجیح داد، روزبه از پشت دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت :

- بهتره بریم، هم تو به نهارت برسی هم من به کارام

نیم نگاهی بهش انداختم و سری تکون دادم گفتم :

- باشه

رو به میلاد و حمیده که کنار هم ایستاده بودن و مارو تماشا می‌کردن لبخندی زدم و گفتم :

- ما رفتیم دیگه، بعد میبینمتون

میلاد لبخندی از روی شیطنت زد و گفت :

- شرّت کم!

چپ چپی حواله اش کردم و با روزبه از کافه بیرون اومدیم،


romangram.com | @romangram_com