#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_15
سری تکان دادم و درحالی که به سمتش میرفتم گونهاش رو محکم بوسیدم و غر غر هاش رو به جان خریدم، اصلا مگه میشد بی وجود این زن زندگی کرد، حتی با تمام این غرغر هایش!
از یخچال شیشه آب رو برداشتم و بازش کردم و کمی آب خوردم که با حرص گفت :
- مهسا شکم خالی آب نخور، این صدبار!
چشمکی برایش زدم و بیخیال گفتم :
- جون، عصبی میشی خوردنی میشی
از این بی حیا بازی های من خنده اش گرفته بود ولی همچنان پوسته سخت و سرد خودش را حفظ کرده بود
و بی خیال من که خیره اش بودم مشغول ریختن چایی در قوری شد و همزمان پرسید :
- جایی میری؟
پرحرف شده بود، مادامی که در روز شاید در حد دو سه کلمه حرف میزد و این یعنی آشوب مغز یعنی حملات ذهنی، بی توجه به افکارم با ذوق برایش شروع به سخنرانی کردم:
- آره حمیده زنگ زد انگاری روزبه یکی از بچه های کارگردانمونه یه میتینگ گذاشته تا باهامون صحبت کنه خواسته منم باشم.
و درحالی که از داخل کشو یه رنگارنگ برمیداشتم گفتم :
- ناهارم احتمالا خونم
سری تکون داد و سکوت کرد درحالی که از آشپزخانه خارج میشدم با مکث برگشتم سمتش و گفتم:
- مادام؟
برگشت سمتم خیره نگاهش کردم با حسرت و افسوس گفتم :
- همیشه مثل امروز باش!
و عقب گرد کردم و به سرعت نور با برداشتن وسایلم از خانه خارج شدم و مادام رو با تمام سکوت ها و نگاه کردن هاش تنها گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com