#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_14

- شعله، خودت خواستی، امیدوارم پشیمونی جای حرفای الانت نیاد که راهی برا برگشت نیست!

و در را محکم به چهار طاقش کوبید و شعله خیره به دیوار ماند، عطر بر روی تن پر از درد اتاق ماند، پنجره ها اشک ریختند و این وسط صدای از دورن قلب مادری درحالی که احساساتش او و فرزندش را در آغوش گرفته بود به میان آشوب زمان آمد :

- مادر می‌شه، یه رقاصه مادر می‌شه، مامانی قول می‌دم مادر خوبی برات باشم، قول میدم طفل معصوم من!

**********

با صدای زنگ مکرر تلفن همراه ام چشمام رو از خواب نازی که در آن اسیر بودم بازکردم و پلک هام را گنگ به اطرافم حرکت دادم، ناگهان خمیازه ای کشیدم و با دست درحالی که چانه ام را می‌خاراندم به دنبال گوشی‌ام دست چرخاندم تا با برخورد دستم به شیء ظریفی اون رو به دست گرفتم و تماس رو برقرار کردم، با آن صدایی زنگ دار و بم شده گفتم :

- بله؟

- مهسا، مهسا خوابی هنوز تو دختر؟ آفتاب اومده وسط خونه پاشو ببینم، پاشو بیا پاتوق با بچه ها اینجاییم روزبه کارمون داره!

با شنیدن صدای سرحال و پر نشاط حمیده هوشیاری نصف و نیمه ام رو کامل به دست آوردم و دوباره خمیازه ای کشیدم و گفتم :

- باشه تا یک ساعت دیگه اونجام

و بی حرف اضافه ای تلفن را روی تمام پرچانگی هاش و نگاه پر حرصی می‌دانستم الان حواله گوشی اش می‌کند قطع کردم و گوشه‌ای پرتابش کردم، موهای آشفته ام رو با کش بستم و درحالی که دهان خشک و گس ام رو سعی می‌کردم با بزاغ دهان مرطوب کنم به سمت دستشویی رفتم و مشغول کار کسل کننده هر روزم شدم، اصلا ملت چه کاره بودند؟ من شاید دلم می‌خواست با دهنی که بوی سگ مرده می‌دهد با آنها صحبت کنم، این سیخ ایستادن ها سابیدن صورتمان به چه کاری می‌آمد؟

با کلی غر غر از دستشویی بیرون آمدم و صورتم رو با دستمال کاغدی به گفته مادام پاک کردم، چرا که پاک کردن با حوله باعث پیری زود رس پوست می‌شد!

دوباره به اتاقم رفتم و مشغول حاضر شدن شدم، از آشپزخانه سر و صدایی کمی می آمد و این نشان از بیداری مادام بود، تند تند شلوار جین آبی ام را پوشیدم و دکمه اش رو با بدبختی بستم کشیده حواله شکم بیچاره تکه تکه شده ام کردم و با حرص گفتم :

- تورو دیگه کجای دلم بزارم بی قواره ؟

مانتو زرشکی ام هم رو به تن زدم و با گذاشتن شال سرمه ای قائله را ختم به خیر کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم و با دیدن هیکل نحیف مادام در کنار اجاق گاز لبخند محوی زدم و گفتم :

- سلام بانو

پرخید به سمتم و لبخند کمرنگی زد و گفت :

- صبحت بخیر


romangram.com | @romangram_com