#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_13
سری تکان داد و درحالی که احساس رضایتش در تک تک کلماتش مشخص بود گفت :
- خوبه، فعلا تا نگفتم کاری نکنید، یه چند تا از بچه ها رو جمع کن ناصر خسرو بریزید جمع کنید این لاشخورا رو خوشی زده زیر دلشون!
صدای قهقه کریهانه تیمور زمزمه مرگ بود، که آهای مردم در نزدیکیتان هستم :
- رو جفت چیشام رخصت میدین؟
- برو
و تلفن رو قطع کرد و در حالی که نگاهش به سختی به ترافیک ها و مردم های به خیابان ریخته دوخته شد بود، فکرش درگیر شد تا قبل از رفتن به ژاندارمری سری به شعله بزند و مزه زبانش را بچشد و ناگهان گفت :
- غلام به پیچ دست چپ، باید بریم یه جایی کار دارم!
*
سیلی داغ نثار گونه های خیس شعله نواخت، آنچنان محکم و قدَر که برق از سرش بپرد و شاید عقلش سر جایش بیاید، آنقدر عصبی بود که هر لحظه امکان داشت همانند تتون پیپ اش بسوزد و شعله هم با خود بسوزاند، فریادش اتاقک کوچک مسافر خانه را پاسخگو نبود :
- شعلههه، سلیطه بازی در نیار پدرسگ!
شعله هم جیغ کشید درست همانند اسمش شعله کشید و خروشان شد:
- من از بچه ام نمیگذرم!
علیرضا فریاد کشید و با بی حالی تکرار کرد تا شاید این زن از خر شیطان پایین بیاید :
- هیچ وقت یک رقاصه مادر نمیشه! شعله بیا از خیرش بگذر
شعله با زجه و نوحه گفت :
- میشه،میشه،بخدا میشه، ولم کن خدا خواسته تو چرا نمیخوای آخه مرد؟
علیرضا درحالی که موهای سرش را میکشید نفس های بلندش با صدای بلند از سینه اش بیرون میآمد، دیگر نمیدانست چه بکند تا این زن دست بکشد، کلافه درحالی که کت اش را از روی تخت چنگ میزد زمزمه کرد :
romangram.com | @romangram_com