#اسارت_نگاه_پارت_97
-خودم میگم!
بالاجبار سرش را به سمت عمه چرخاند. انگار او هم مثل من، تنها تشنهی همین نگاه کردن بود!
-ببخشید وسط حرفتون پریدم.
عمه سرش را به پایین تکان داد و گفت:
-اشکالی نداره!
سپس به من نگاه کرد و آرام، طوری که فقط من بشنوم گفت:
-بهتره بری باهاش تنها صحبت کنی.
مثل خودش آرام جواب دادم:
-اون که از من نخواسته برم باهاش صحبت کنم!
ماکان درحالیکه دستانش را از جیبهای روپوش خود بیرون میآورد گفت:
-میشه من و آرزو تنها صحبت کنیم؟
نمیدانم عمه چطور اینقدر زود حرف او را پیشبینی کرد که حتی به من گفت واکنشم چه باشد! عمه با لحن محترمانهای گفت:
-البته! راحت باشید.
با نگاهش به من اشاره کرد بلند شوم و من نه تنها برای اشارهی او، بلکه برای کنجکاوی خودم بلند شدم و به دنبال ماکان که کمی جلوتر از من حرکت میکرد، راه افتادم. در اتاقش را باز کرد و دستش را به نشانهی تعارف به داخل اتاق دراز کرد. وارد اتاقش شدم و روی نزدیکترین صندلی چرم به در اتاق نشستم.
-چای یا قهوه؟
-چیزی نمیخورم.
romangram.com | @romangram_com