#اسارت_نگاه_پارت_96

-آرزو مامانت می‌گفت خیلی از ماکان دلخوری! حقیقت داره؟

اخمی پررنگ کردم و با لحنی خشمگین پرسیدم:

-مامان چرا اینو به شما گفته؟

-عصبانی نشو دختر! اون نخواسته تو بی‌دلیل از کسی دلخور باشی. فقط به من گفت اگه ماکان مشکلی داره که دلیل کم‌توجهی اخیرش به توئه، من بهت بگم. بعد هم فهمیدم که تو خیلی ازش دلخوری. من که با ماکان بیشتر از مامانت در ارتباطم، پس مشکلت چیه؟!

دستم را در موهایم فرو بردم و نفسی پرصدا کشیدم.

-عمه!

-جانم؟

-ماکان دیگه برام مهم نیست!

-داری دروغ میگی!

عصبانی نگاهش کردم که ادامه داد:

-چشمات میگه می‌خوای بدونی چه اتفاقی براش افتاده.

-خب اصلا مگه اتفاقی براش افتاده؟! یا شما دارین فیلم بازی می‌کنین که بی‌گناه جلوه‌ش بدین؟

-معلومه که افتاده! مادرش...

-هیچ اتفاقی واسه من نیفتاده.

با بهت سرم به سمت منبع صدایی که حرف عمه را قطع کرد چرخید. صدای خودش بود! همان صدای آرامش‌بخش بود که با لحنی مملو از دلخوری، آمیخته شده بود. نگاهم از کفش سیاهش تا شلوار سیاه‌رنگ، روپوش سفیدش، گوشی پزشکی دور گردنش، پیراهن و کراوات سیاه‌رنگش، تا ل**ب‌های گوشتی خشکیده و پوست‌پوست شده‌ و چشمان معجزه‌گر سیاه‌رنگش، مهم‌ترین بخش صورتش، بالا آمد. اصلا حس خوبی به لباس‌های سر تا پا سیاهش نداشتم ولی چشمانش مثل همیشه، حس خوب آرامش می‌دادند. نمی‌دانم چرا در نگاه مثل همیشه آرامش، نوعی غم موج می‌زد. غمی که در چهره‌اش معلوم نبود ولی امواج غمناکش در دریای آرامش چشمانش آشکار بود. جای تعجب داشت که چه ناگهانی ظاهر شده‌ است و جای دلخوری داشت که در این بیمارستان کار می‌کرد و حتی یک‌بار به دیدنم نیامد، ولی من اصلا روی آن‌ها تمرکز نمی‌کردم. من مثل تشنگان صحرایی بیابانی که تنها آب زلال چشمه را می‌بینند، تنها چشمان او را می‌دیدم. تشنه‌ی همین نگاه و همین صدایش بودم و بس! عمه متعجب پرسید:

-ماکان مشکل چیه؟! خب چرا خودت بهش نمیگی که این سوءتفاهم رفع بشه؟

در حالی‌که همچنان به چشمان بهت‌زده‌ام نگاه می‌کرد، گفت:

romangram.com | @romangram_com