#اسارت_نگاه_پارت_95
-باشه اگه با من راحت نیستی نگو.
سکوت کردم. به چشمانش نگاه کردم که دلخوری در آنها موج میزد، ولی من باز هم سکوت کردم. از روی صندلیام بلند شدم که از اتاق بیرون بروم. دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم ولی ثابت ماند. دلم نمیخواست این طور ترکش کنم. من تا همین امروز، کلی دعا کردم تا سلامتی کاملش را به دست آورد و حالا تا این حد بیتفاوت از کنار او بگذرم؟! ناخودآگاه به عقب چرخیدم. منتظر نگاهم میکرد. دستگیره را رها کردم و دوباره روی صندلیام نشستم. بدون آنکه حرفی بزند، مرا نگاه و به گفتن ناگفتهها وسوسهام میکرد. زبانم به حرکت در آمد و گفتم:
-مامان اون برام با بقیه فرق داره! نمیدونم چی توی وجودش داره که انقدر جذبم میکنه و بهم آرامش میده. حس میکنم بودن در کنارش، یک تکه از بهشته! نگرانیهام رو اونقدر کم میکنه که گاهی فراموششون میکنم. ما شاید به نشانهی احترام هنوز هم رسمی برخورد میکنیم، ولی از روز آشناییمون تا حدود یک ماه پیش، مدام با ایمیل یا تماس تلفنی و گاهی ملاقاتهای بیرون با هم در ارتباط بودیم. نمیدونم چطوری بهت بگم، شاید اسم حسم بهش عادت بود یا شاید هم اعتیاد، ولی هر چی که بود زندگیم در اون شرایط سخت با اون همه نگرانی برای آینده رو خیلی آسونتر و همهی وجودمو به طرز معجزهآسایی آروم میکرد.
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
-ولی نمیدونم چرا یهو غیبش زد! جوری غیب شد که انگار از اول هم حضور نداشته! وقتی میخواستم به جای گفتن دردها و نگرانیهام واسهی تو، خبر خوب عمل پیوندت رو بهش بدم دیگه اثری ازش نبود. گوشیش خاموش بود و حتی مطبش هم بسته بود!
با حرص دستم را در موهایم فرو بردم و ریشهیشان را محکم خاراندم.
-آرزو جان شاید مشکلی براش پیش اومده!
-منم اول همین فکرو کردم و نگرانش شدم، ولی یکبار که جولین داشت با اون حرف میزد، فهمیدم حالش خوبه و حتی نمیخواد بیاد به من یه تبریک خشک و خالی بگه!
-تو از کجا میدونی حالش خوبه؟! وای دخترم چرا انقدر زود قضاوت میکنی؟! شاید واقعا مشکلی براش پیش اومده باشه!
کمی مکث کردم و متعجب پرسیدم:
-چرا این حرفو میزنی؟ مگه تو ماکان رو میشناختی که از مشکل داشتنش خبر داری؟
-خب دقیقا که نه. یعنی حتی ندیدمش ولی تعریفشو از آرمیتا زیاد شنیدم. الان هم که تو گفتی چه جوری باهاش آشنا شدی، فهمیدم همون شخص رو میگی.
-چی؟! پس تو میدونی این مدت چرا غیبش زده؟
-من؟! معلومه که نه!
-پس مشکلی نداره وگرنه عمه میدونست و به تو هم میگفت!
صدای در اتاق باعث شد سر هر دوی ما به سمت در بچرخد. با ورود عمه و عمو مارکو زیر ل**ب "حلال زاده" ای گفتم و به هر دویشان سلام کردم. عمه روی صندلی دیگری کنار مامان نشست و مدام حالش را پرسید. نمیدانم چرا به فکر خودم نرسید که از عمه بپرسم، ماکان چرا غیب شده است! خداحافظی کوتاهی کردم و از اتاق بیرون آمدم. حرفهای مامان بیراه هم نبودند و دلخوری من، شاید فقط نتیجهی یک سوتفاهم بود! روی یکی از صندلیهای راهرو نشستم و کتابی از کیفم بیرون آوردم. شروع به خواندنش کردم. اگر کمی از این فضای پیچیده دور شوم، ذهنم بازتر میشود. با حس دستی که روی پایم قرار گرفت کتاب را بستم و متعجب به عمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com