#اسارت_نگاه_پارت_91


-خب مشکل بزرگ که نه، ولی باید یک ماه تحت مراقبت باشه و اگر پیوند رو پس نزنه، دیگه مشکلی نیست.

-متشکرم!

لبخندی زد و گفت:

-من فقط وظیفه‌م رو انجام دادم!

جولین رفت و من به مسیر رفتنش خیره شدم. چقدر وجود و کمک‌هایش برایم باارزش بود و از همه‌ی این‌ها با ارزش‌تر، کسی بود که فرصت آشنایی‌ام با او را فراهم کرد ولی امروز، هیچ اثری از او نیست!

***

درِ ظرف سوپی که اگنس برای مامان درست کرده بود را باز کردم و آن را روی میز جلویش گذاشتم. لبخندی زدم و گفتم:

-بفرمایید، اگنس‌پز و خوشمزه.

لبخندی مهربان به رویم زد و گفت:

-ممنون از خودت و اگنس عزیز!

قاشقش را در ظرف گذاشتم و گفتم:

-خواهش می‌کنیم!

قاشقی از سوپش را امتحان کرد و بقیه‌اش را با لذت بیشتری خورد. مسلما از غذاهایی که سه هفته است در بیمارستان می‌خورد، بهتر بود. سه هفته‌ی بعد از عمل مامان مثل برق و باد گذشت. رایان که هفته‌ی پیش برای کارش از اینجا رفت، ولی وعده داد وقتی که حال مامان کاملا خوب شد، یک هفته‌ای هم بیاید تا در لحظات سلامتی‌اش دور هم جمع شویم. اتفاق بهتر هم خرید بلیط آرش و آرشیداست که قرار است هفته‌ی دیگر به لندن بیایند. اما هنوز هم نه می‌دانیم چه کسی جان مامان را نجات داده تا حداقل تشکری ساده کنیم و نه خبری از ماکان شده است. به قدری غرورم را شکست که سه هفته است، دیگر نه با او تماس می‌گیرم و نه به مطبش می‌روم. دروغ چرا، من که به قدری نگران شدم که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد، هر روز پاپیچ جولین می‌شدم تا بگوید خبری از او دارد یا نه! ولی جواب او تنها یک چیز بود:

-همه چیز رو به راهه.

اما از نگرانی من کم نمی‌شد. حدودا یک هفته از عمل مامان گذشته بود که ناخودآگاه، متوجه مکالمه‌ی تلفنی جولین با ماکان شدم. جولین با نهایت لطفش همواره به ماکان می‌گفت:

-خب عمل که موفق بوده، حداقل بیا به آرزو و خانواده‌ش تبریک بگو!


romangram.com | @romangram_com