#اسارت_نگاه_پارت_90

-می‌شه انقدر بیخودی استرس ندید!

بابا پوفی عصبی کشید و گفت:

-فکر کردی من الان می‌تونم آروم باشم؟ نمی‌بینی هشت ساعته توی اتاقه؟

رایان از جایش بلند شد و نگاهش رنگ جدیتی که کمتر وقتی به سراغش می‌آید را گرفت.

-بابا فکر کردید عمل آپاندیسه؟ ناسلامتی عمل قلبه و خیلی حساسه! شما دوست دارید زودتر تموم بشه ولی بد تموم بشه؟ این که بیشتر طول کشیده به خاطر دقت و ظرافت بیشتر عمله! اصلا چطوره یه کم برید بیرون هوایی عوض کنید. هوم؟

بابا درحالی‌که دستش را در موهایش فرو می‌برد گفت:

-نمی‌تونم! آرزو رو ببر هوا بخوره.

معترض گفتم:

-من خوبم!

با اخمی شدید به سمتم چرخید و گفت:

-منم نگفتم حالت بده! دارم میگم برو یه کم هوا بخور.

رایان هم که پشت سرش بود، پلک‌هایش را به نشانه‌ی تایید باز و بسته کرد. به ناچار از جایم بلند شدم و راهی حیاط بیمارستان شدم. موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و لیست دفترچه تلفنش را باز کردم. نگاهم روی اسمش ثابت ماند؛ "دنیای آرامش". برای من این اسم بیشتر از نامش، ماکان، معرفش است. از سه روز پیش که جولین آن خبر خوب را به من داد، هر شب غرورم را می‌شکنم و من زنگ می‌زنم، ولی همواره گوشی‌اش خاموش است! حتی به مطبش که آدرسش روی کارت ویزیتش بود رفتم ولی این سه روز آنجا هم بسته بود! هر چه هم از جولین می‌پرسم خبری از او دارد یا نه، طفره می‌رود! طاقتم تمام شده بود ولی همچنان منتظرش بودم. حالا که خبرهای خوب دارم غیب شده است! ولی این تنها اتفاق عجیبی نیست که افتاده است. این واقعه هم عجیب است که بستگان اهداکننده‌ی قلب، نمی‌‌خواهند ما از هویتشان مطلع بشویم! دستم را روی اسمش نگه داشتم. غیرارادی با او تماس گرفتم. به صدای زنی که جمله‌ی نفرت انگیز "The mobile set is off" (مشترک مورد نظر خاموش است) را دو بار تکرار می‌کرد گوش کردم. کاش به جای این صدا، صدای خودش را می‌شنیدم. از روی نیمکت سرد فلزی بلند شدم و دوباره وارد بیمارستان شدم. اصلا مرا چه به هواخوری! به راه‌رو که رسیدم، چشمم به بابا افتاد که همچنان در حال قدم‌زدنی عصبی بود. دوباره روی صندلی خودم نشستم و به رایان که روی صندلی روبرویم نشسته و سرش را به دیوار پشتش تکیه داده بود، خیره شدم. نگاه نگرانش به سقف بود و نگاه نگران من به او! بالاخره جولین از اتاق بیرون آمد و پشت سرش چند دکتر دیگر هم آمدند. از شدت خستگی چشمانش پف کرده بود و رد واضحی از عرق در صورت و گردنش مانده بود. هر سه به سمتش هجوم بردیم و منتظر نگاهش کردیم. لبخندی پررنگ زد و گفت:

-عمل موفق بود!

دستم زیر یقه‌ام رفت. صلیبم را محکم در دست فشردم. چشمانم را بستم و زیر ل**ب زمزمه کردم:

-ممنونم! خیلی ازت ممنونم!

بابا درحالی‌که آرام‌تر شده بود پرسید:

-یعنی دیگه مشکلی نیست؟

romangram.com | @romangram_com