#اسارت_نگاه_پارت_89


-چه خبره؟!

لبخندی کج زدم و کنار رفتم.

-بیاید داخل، دم در که نمی‌شه تعریف کرد.

خالی از هر ذوق و هیجانی وارد شدند و اگنس پالتو‌های خیس از بارانشان را گرفت و روی مبل‌ها نشستند. چهره‌ی کنجکاو رایان که روی مبل دیگری خیره به من نشسته بود، مرا بیشتر به حرف زدن وسوسه می‌کرد. منتظر ماندم تا اگنس هم به پذیرایی بیاید. او برای من از یک دوست عادی هم خیلی فراتر بود و در تمام لحظات ناراحتی‌ام پای درد و دل‌هایم می‌نشست و با حرف‌های امیدوارکننده‌ای که از مادرش به یاد داشت، به من امید می‌داد‌. اگر شریک غم‌هایم بود پس باید شریک شادی‌هایم نیز می‌بود. با ورودش به پذیرایی نفسی عمیق کشیدم و نطقم را شروع کردم.

-خب خبری که الان می‌خوام بدم شاید اولش شوخی به نظر برسه ولی با وجود غیر قابل باور بودنش، واقعیت داره و دیگه پایان ناامیدی ماست!

نگاه همگی‌شان به من بود. نفس عمیق دیگری کشیدم و ادامه دادم:

-یک نفر مرگ مغزی شده که گروه خونیش مثل مامان اوی منفیه و آزمایش‌هایی که ازش گرفتند، تطابق زیاد قلبش با بدن مامان رو نشون داده و این یعنی...

بابا سریع از جایش بلند شد و با قدم‌های بلند خودش را به من رساند. با دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و گفت:

-بگو راست میگی آرزو!

نگاهش جدی بود ولی اثری از اخم در صورتش نبود. فقط بهت و ناباوری بود که از چهره‌ش سرازیر بود. صدایش را بالا برد و گفت:

-لعنتی بگو راست میگی!

لبخندی پررنگ به رویش زدم و با لحنی پراطمینان گفتم:

-راست میگم بابا! به جون مامان قسم راست میگم!

می‌دانست روی قسم جان مامان خیلی حساسیت دارم. دستانش شل شدند و پایین افتادند‌. چشمانش را بست و نفسی عمیق و پرصدا کشید. سرم به سمت مامان چرخید. از شوق قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم راستش چکید. رایان از جایش بلند شد و در حالی‌که هر دو دستش را در موهایش فرو می‌برد، نفسی عمیق کشید. اصلا باورشان نمی‌شد؛ درست مثل من!

***

صدای قدم زدن‌های بابا پشت در اتاق عمل، سکوت راه‌روی بیمارستان را به طرز دلهره‌آوری می‌شکست. ناخودآگاه دست‌های من هم از شدت استرسِ طول کشیدن عمل، به لرزه افتادند. دستانم را در موهایم فرو بردم و ریشه‌یشان را محکم خاراندم. رایان درحالی‌که دوازدهمین لیوان نسکافه‌اش را می‌خورد گفت:


romangram.com | @romangram_com