#اسارت_نگاه_پارت_88
چشمکی به او زدم. با همان لبخندش از اتاق بیرون رفت.دستم زیر یقهام رفت. صلیبم را محکم در دست مشت شدهام فشردم و زیر ل**ب گفتم:
-واقعا ازت ممنونم!
#40
-خب دیگه تموم شد!
نگاهی از رضایت به کیک کاکائویی که با اگنس درست کردیم انداختم و کمی بلندتر گفتم:
-وای اگنس این عالیه! باورم نمیشه تموم شد!
اگنس در حالیکه از همان لبخندهای نمکین میزد گفت:
-خسته نباشید خانوم!
صدای رایان که وارد آشپزخانه شد، مکالمهی ما را قطع کرد.
-آرزو که کاری نکرده اگنس عزیز! اون فقط چند دقیقهی آخر اومد، یک ذره خامه و شکلات روش زد که بگه منم یه کاری کردم.
چشمکی پرشیطنت به اگنس زد و باعث شد صدای خندهی ریز دخترانهاش در آید.
-رایان الان حالم خوبه وگرنه یه چیز بهت میگفتم!
-خب مثلا چی؟
لبخندی کج به رویش زدم که باعث شد شیطنت چهرهاش جایش را به تعجبی فراوان بدهد. مطمئنا پیشبینی چنین انعطافی از من را نمیکرد! صدای زنگ، مرا بیاراده به سمت در کشاند. با باز کردن در با ذوق گفتم:
-وای اگه بدونید چه خبره...
مامان و بابا در حالیکه با نگاههای خسته و مایوسشان به من خیره شده بودند، همزمان با هم گفتند:
romangram.com | @romangram_com