#اسارت_نگاه_پارت_87


-کانال دینی زدی؟! دارم میگم خواب بودم!

-خب اونو که می‌دونستم! حالا برو کنار بیام داخل که یک خبر عالی دارم!

-چه خبری؟! شهاب سنگ خورده به سرت، نابغه شدی؟

-خیلی بی‌مزه‌ای! برو کنار.

-پوف! بفرما.

کمی کنار رفت و من به سرعت خودم را به اتاقم رساندم. با صدایی نسبتا بلند گفتم:

-اگنس!

به سرعت خودش را به اتاقم رساند. نگران به نظر می‌رسید. شاید دلیلش مشکلات اخیرمان بود. در حالی‌که پیش‌بند پوشیده و موهای نسبتا ژولیده شده‌اش، از دسته‌ی موهای بسته شده پشت سرش بیرون ریخته بودند، پرسید:

-بله خانوم؟!

-ازت می‌خوام امروز خونه رو خیلی مرتب و کمی هم تزئین کنی. تازه کیک و استیک هم درست کن. می‌خوایم جشن بگیریم.

بهت جانشین نگرانی صورتش شد و متعجب پرسید:

-جشن؟! چه جور جشنی؟!

لبخندی کج به رویش پاشیدم و گفتم:

-این دیگه سورپرایزه.

لبخندی پررنگ و دلنشین زد و گفت:

-خداروشکر خانوم! خیلی وقت بود انقدر خوشحال ندیده بودمتون!


romangram.com | @romangram_com