#اسارت_نگاه_پارت_86
-باور کن دارم جدی میگم!
-پس چرا صدات غم داره؟!
چند دقیقه سکوت کرد. سکوتی که مرا از جوابش سخت نگران میکرد.
-جولین!
-راستش آرزو برای مادر تو ناراحت نیستم! چون اهداکننده، یکی از نزدیکان یکی از دوستای صمیمی منه شوکه شدم.
-اوه واقعا متاسفم!
-مرسی فقط این خبر خوب رو هر چه زودتر به خانوادهت بده که عمل باید زود انجام بشه.
-حتما! مرسی از این همه زحمتی که کشیدی.
-من فقط وظیفهم رو به عنوان یک پزشک و یک دوست انجام دادم. باید از نزدیکان اهداکننده ممنون باشی و واسش دعا کنی به آرامش ابدی برسه.
-البته! ولی تلاش تو هم کم نبود!
-بازم میگم وظیفه بود. دیگه وقتت رو نمیگیرم. برو این مژده رو به مادر و پدرت بده. فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
تمام شدن مکالمه و قطع تماس را باور نمیکردم! مدام منتظر بودم بگوید شوخی میکند یا امید واهی میدهد ولی همهاش واقعی بود! رویاییترین واقعیت ممکن! آنقدر هیجان زده بودم که حتی نفهمیدم چطور ماشین را روشن کردم و تا رسیدن به مجتمع رانندگی کردم. نفسی عمیق کشیدم و جلوی آسانسور منتظر ماندم. به محض سوار شدن شروع به شمارش معکوس کردم. در باز شد و من دواندوان راهرو را تا در آپارتمانم طی کردم. زنگ را محکم و بیوقفه فشردم. صدای ممتد زنگ، رایان را که مسلما در خواب عصرانهاش به سر میبرد، مثل یک ببر زخمی جلویم ظاهر کرد. با چشمان قرمز و پف کردهاش، در حالیکه خمیازه میکشید با صدایی گرفته گفت:
-دیوونه شدی؟!
-خب چرا کس دیگهای درو باز نکرد؟!
-مامان و بابا رفتن بیرون قدم بزنن. منم خیر سرم کپه مرگمو گذاشته بودم!
-خب منم صور اسرافیل رو برات زدم.[صور اسرافیل، شیپوری است که پس از مرگ در برزخ توسط اسرافیل در آن دمیده میشود·]
romangram.com | @romangram_com