#اسارت_نگاه_پارت_85
-الو.
-سلام آرزو، خوبی؟
صدایش خیلی آشنا بود ولی انگار غمی بزرگ، لرزش محسوسی به آن داده بود!
-ببخشید نشناختم!
-جولیناَم. از بیمارستان تماس گرفتم.
-اوه سلام جولین! چرا صدات اینطوریه؟! اتفاقی افتاده؟!
با لرزش بیشتری در صدایش گفت:
-راستش آرزو حتی خودم هم باورم نمیشه که سرنوشت خواسته مادرت اینطوری نجات پیدا کنه!
به طرز عجیبی ترس در تمام وجودم جاری شد. نجات پیدا کند! از چه نجات پیدا کند؟ از زندگی با درد بیماری یا از مرگ؟ جولین برادر خودش را هم نجات یافته میپندارد! با قدرت آب دهانم را قورت دادم ولی هنوز بغض سمجی که گلویم را میخراشید، در جایش مانده بود. با صدایی لرزان از ترس و هیجان گفتم:
-منظورت چیه؟!
-آرزو برای مادرت قلب پیدا شده! باورت میشه مادرت نجات پیدا میکنه؟
ناباور گفتم:
-چی؟!
-یک نفر که با تصادف مرگ مغزی شده و گروه خونیش و جواب آزمایشهاش تطابق زیاد قلبش با بدن مادرت رو نشون میده، قراره قلبشو اهدا کنه و نزدیکانش قبول کردن اون شخص گیرنده، مادر تو باشه.
از شدت تعجب دهانم باز و بسته میشد، بدون اینکه صدایی از آن در بیاید! چشمانم را تا نهایت امکان باز و سپس محکم بستم. خواب نبود! رویا نبود! شاید بهترین اتفاق خوبی بود که چند لحظهی پیش آرزویش را داشتم!
-جولین باورم نمیشه! داری جدی میگی؟!
romangram.com | @romangram_com