#اسارت_نگاه_پارت_84
-تو همین الان هم زوال مغزی داری!
بابا کتابش را بست و محکم روی میز کوبید؛ صدایش طوری بلند بود که ما را ساکت کرد. هیچوقت درک نمیکردم چه میکرد که چنین جذبهای داشت و ما از بچگی تا امروز، تا این حد از او حساب میبریم.
-این بحث کردنای مسخره رو تموم کنید!
سرش به سمت من چرخید و با اخمی پررنگ که ترس بدی در جانم میانداخت پرسید:
-از دکتر اسمیت چه خبر شد؟ هنوز قلبی پیدا نشده؟
آب دهانم را محکم قورت دادم تا بر دلهرهی بیدلیلم مسلط شوم. بابا نه اهل دعوا کردن بود نه اهل کتک زدن! ولی همین جدیتی که با اخم کردنش نمایان میشد، آدم را میترساند. آنقدر هم از بدو تولدش اخم کرده که بین ابروهایش یک خط چروک به جا مانده است. ناخودآگاه من هم مثل خودش اخم کردم. بیشک این بدخلقیهایمان به هم رفته است!
-راستش هنوز قلبی پیدا نشده، ولی جولین گفت امیدمونو از دست ندیم.
دستش را در موهایش فرو برد و نفسی عصبی و بلند کشید. چقدر من شبیه او بودم! عصبانی که میشود یا لبخند کج که میزند، انگار دارم به خودم در آینه نگاه میکنم! درکش میکردم اما من دیگر تصمیم گرفتم آنگونه که جولین میگفت و ماکان تشویق میکرد، رفتار کنم. همه چیز در نگاه اول سخت است ولی آدمی به سه روز تمرین هم، عادت میکند بیخیال فکر کردن به فردا بشود. مامان از جایش بلند شد و در حالیکه دستش را روی شانهی بابا میگذاشت آرام گفت:
-عزیزم آخه چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ تو میدونی که ما از یک جایی به بعد نمیتونیم تقدیرمونو عوض کنیم! پس بهتر نیست تا جایی که میتونیم از همین لحظههایی که کنار همدیگهایم لذت ببریم؟ به انتهای راه فکر نکن! در طول راه هم میتونیم کلی لذت ببریم.
بابا با صدایی دو رگه از درد و غمی که بر دل من هم خنجر که هیچ، شمشیری برّنده فرو میکرد گفت:
_نفس تو واسه من با بقیه خیلی فرق داری! نمیتونم اینقدر نسبت به آیندهت بیتفاوت باشم!
حس میکردم زیادی هستم ولی مانده بودم. برق اشک در چشمان خوشرنگ مامان حتی قلب مرا هم به درد میآورد چه برسد به بابا! صدای بسته شدن در خانه باعث شد به جای خالی رایان روی مبل خیره شوم. از جایم بلند شدم و سریع از خانه بیرون زدم. هوای بستهاش مرا خفه میکرد ولی ریههایم باید قوی میبودند و قوی میمانند. قطرهای اشک از چشم چپم چکید و روی گونهام جویباری ظریف راه انداخت. با آستین پالتویی که هنوز وقت نکردم درش بیاورم پاکش کردم. آب دهانم را محکم قورت دادم تا بغض مزاحمی در گلویم نماند. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی پردرد زدم. ندایی امیدوارکننده از آن اعماق قلبم میگفت این غمها پایان دارند. دستم را در موهایم فرو بردم تا هیجان منفیام را تخلیه کنم. تظاهر به شادی، تنها راه تحمل انسانهای قوی است.
***
بیهدف به تقویم روی میز کارم خیره شدم. از روزی که رایان به لندن آمده، یک هفته میگذرد و ما همچنان منتظر هستیم. حال مامان روز به روز وخیمتر میشود و روز در میان به بیمارستان میآید، ولی هنوز هم زیر بار بستری شدن نمیرود. اگر من کاری نداشتم صبح تا شب غصه میخوردم ولی همین کار و همین مریضها مرا از دنیای افکار منفی دور میکنند. آنقدرها هم بد نیست که آدم حواسش از زندگی شخصیاش پرت شود. حداقلش این است که گاهی کمتر عذاب میکشد. با صدای در اتاقم سرم بالا آمد و منتظر منشی ماندم. پروندههای دستش را روی میزم گذاشت و گفت:
-خسته نباشید خانوم. دیگه مریض ندارید.
-مرسی. میتونی بری.
با بسته شدن در اتاق با رخوت از روی صندلی بلند شدم. موبایلم را از جیب روپوشم بیرون آوردم و منتظر به صفحهی بیپیامش خیره شدم. از دیروز تا به حال، نه ایمیلی از ماکان به من رسیده و نه به من زنگ زده است! با خشم صفحهاش را خاموش کردم و در کیفم پرتش کردم. سریع لباسم را عوض کردم و از کلینیک بیرون زدم. تنها یک خداحافظی خشک با همه کردم. انگار دیگر او هم از من و مشکلاتم خسته شده که دیگر حتی خبری از من نمیگیرد. با حرص در ماشین را کوبیدم و سرم را به صندلیام تکیه دادم. چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. تمام دلهرهها و نگرانیهایم روی هم جمع شده بودند و من مثل یک شیر شکستخورده خشمگین شده بودم. در دلم خداخدا میکردم تا حداقل یک اتفاق خوب بیفتد تا من دلم را به آن خوش کنم؛ شده فقط یک اتفاق خوب برای من! با صدای زنگ موبایلم سریع چشمانم را باز کردم و مثل یک دیوانه، به جان محتویات کیفم افتادم. نمیدانم چرا برای یک تماس چنین واکنشی نشان میدادم! بالاخره گوشیام را پیدا کردم و با دیدن صفحهاش هیجانم به یکباره فروکش کرد. تنها شمارهای ناشناس بود. نه ماکان بود و نه جولین! با بیمیلی پاسخ دادم.
romangram.com | @romangram_com