#اسارت_نگاه_پارت_83
-خب از اونجایی که میدونم همگی خیلی دلتنگم بودید، بعد از غروب خورشید اومدم تا با حضورم اینجا رو مثل روز روشن کنم.
به دو فنجان نسکافهی داخل سینی که روی میز گذاشت نگاه کردم و با لحنی خشک گفتم:
-خب آدم آرزوهاشو اینطوری بیان میکنه. اینجا که کسی منتظرت نبود! تازه خیلی زحمت کشیدی یه نسکافه درست کردی ها! حداقل یه قهوهی درست و حسابی واسم درست میکردی که خستگیم در بره.
چشمانش از شدت تعجب گرد شدند و گفت:
-ماشالله چه سرزبوندار شدی! من که میدونم همهتون منتظرم بودید. در ضمن از خداتم باشه نسکافه به این خوشمزهای واست درست کردم! میدونی چند تا دختر توی نیویورک، آرزوشونه من واسشون نسکافه درست کنم؟
-عجب دخترای بیسلیقهای!
زبانم را در آوردم و مثل یک بچهی ده ساله به او زبان درازی کردم.
-زبونتو جمع کن دارم میخورم! آدمو یاد فرش قرمز هالیوود میندازه. میگم چرا انقدر حرف میزنی جدیداً! زبونت بزرگ شده، ولی مغزت که متاسفانه داره اندازهی نخود میشه!
ابروی راستش را بالا برد و نگاهی پیروزمندانه به من انداخت. در حرص در آوردن مهارت عجیبی داشت! مامان در حالیکه ریز و کم صدا میخندید گفت:
-شما دو تا کی میخواید بزرگ بشید؟
رایان در حالیکه صدایش را نمایشی صاف میکرد گفت:
-والا این دختر شما هنوز بچهست، منم مجبورم به زبون بچهها باهاش حرف بزنم.
مامان در حالیکه به من چشمک میزد گفت:
-اتفاقا آرزو که خیلی بزرگ و خانومه! تو یه ذره بزرگ شو!
-عجب پارتی بازیهایی میکنید! من اگه رشد ذهنیم از اینی که هست بیشتر بشه، پیر میشم که!
لبخندی خبیث زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com