#اسارت_نگاه_پارت_82
-رایان چیکار میکنی دم در؟ بیاید تو دیگه!
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
-مامان نمیذاره بیام تو!
-رایان دخترمو اذیت نکن!
رایان در حالیکه با نگاهش برایم خط و نشان میکشید کنار رفت. نمیدانم چرا این موجود که پیدایش میشود، حس بچه بودن میکنم! به سمت راحتی گوشهی پذیرایی رفتم و کنار مامان نشستم. نگاهی به بابا انداختم که روی مبل کنارم نشسته بود. آنقدر غرق کتاب خواندن بود که متوجه حضور من نشد! صدایم را کمی صاف کردم و گفتم:
-سلام.
نگاهش را از کتابش گرفت و سرش را بالا آورد. کنجکاوانه به من چشم دوخت و متعجب پرسید:
-سلام! تو کی اومدی؟
-همین الان رسیدم.
سرش را به پایین تکان داد و دوباره مشغول کتاب خواندن شد. نگاهی به مامان کردم که بیصدا به لیوان آب دستش خیره شده بود. در همین یک هفته، به خاطر مصرف بیشتر داروهایش چقدر لاغرتر شده بود. گود افتادگی زیر چشمانش روی پوست روشنش، تیرهتر مینماییدند. دستم را روی ساعدش گذاشتم که نگاهش را از لیوان گرفت و به من سوالی نگاه کرد.
-نبینم تو فکر باشی!
لبخندی زد و گفت:
-تو فکر نیستم! چه خبرا؟ امروز کار خوب بود؟
-آره خوب بود ولی خیلی مریض داشتم، خسته شدم.
با دستم شانهام را کمی ماساژ دادم و ادامه دادم:
-خب از شما چه خبرا؟ رایان چه بیخبر اومده! کی رسیده؟
قبل از اینکه مامان پاسخم را بدهد صدای رایان که سینی به دست از آشپزخانه بیرون میآمد، سکوت کوتاه مدت بین ما را شکست.
romangram.com | @romangram_com