#اسارت_نگاه_پارت_9


آب دهانم را محکم قورت دادم تا بغضی که لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، رشد خود را لحظه‌ای متوقف کند. با صدایی که لرزش خفیف آن به وضوح حس می‌شد گفتم:

-اما عمه، تو هم می‌دونی احتمالش چقدر کمه! احتمالش کمه عمه می‌فهمی؟ احتمال زنده موندن مامان کَ...

سکوت کردم. توان نداشتم بگویم احتمال زنده ماندن مامان کم است! مامان که برایم اندازه‌ی یک کهکشان بزرگ ارزش داشت.

-آرزوی عزیزم! سعی کن مثبت فکر کنی! به جای غصه خوردن سعی کن از نفوذت توی کادر پزشکی لندن استفاده کنی و یک جراح خوب برای مادرت پیدا کنی!

-اما عمه...

-هیس! ولی و اما نداره عزیزم! فقط باید سعی کنی دنبال بهترین راه درمان باشی!

سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. عمه پس از چند دقیقه سکوت بینمان را شکست و گفت:

-دلیل این‌که آرمان بهت گفت امسال کریسمس بیای این‌جا هم این بود که نخواست ببینی نفس بستریه و خیلی نگران بشی و خودتو ببازی، پس نگران نباش و بهشون اثبات کن قوی‌تر از این حرفایی!

موبایلم را از روی میز برداشتم و باری دیگر به عکس خانوادگی‌مان که بر صفحه‌ی قفل موبایلم، تمام اعضای خانواده‌ام را شاد و سالم نشان می‌داد، نگاه کردم. نگاهم را به مامان که در عکس لبخند بر ل**ب به من نگاه می‌کرد، کشاندم. مثل مسخ‌شدگان به عکسش نگاه می‌کردم. هر لحظه که می‌گذشت، بغضم بزرگ و بزرگتر می‌شد و اشک‌هایی که وضوح دید مرا می‌کاستند، مثل باران ابری پاییزی بیشتر و تندتر می‌باریدند. من اصلا نمی‌توانستم باور کنم! نفسی عمیق کشیدم و سرم را بالا بردم. در چشمان طوسی رنگش که در عمقشان تردید به خوش‌بینی بیش از حدش دیده می‌شد، دقیق شدم. با فشار آب دهانم را قورت دادم، به سختی بر خودم مسلط شدم و با صدایی لرزان گفتم:

-حالش خوب میشه عمه. مگه نه؟

-قرار شد آروم باشی!

با لحنی عصبی سریع گفتم:

-جواب منو بدید!

-نمی‌دونم آرزو! من نه خدام نه عیسی مسیح! تو فقط می‌تونی دعا کنی و از پزشک‌ها و جراحای قلب اونجا پرس‌وجو کنی. چند روز بعد از اتمام تعطیلات کریسمس هم، نفس و آرمان میان لندن پیش تو.

به لندن می‌آیند! آن‌ها به لندن می‌آیند، ولی من اصلا خوشحال نیستم! همیشه عاشق وقت‌هایی بودم که به دیدار من می‌آمدند، اما هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست این دلیلِ آمدن آن‌ها به دیدار من باشد!

-عمه من می‌ترسم! آخه چرا مامان من؟! مگه من کم سختی کشیدم توی زندگیم؟!


romangram.com | @romangram_com