#اسارت_نگاه_پارت_8

دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:

-هنوز اتفاق خیلی بدی نیفتاده، پس آروم باش!

آب دهانم را محکم قورت دادم و منتظر نگاهش کردم.

نگاهش را در مردمک چشمانم متمرکز کرد و گفت:

-پدرِ نفس رو یادت میاد؟

-معلومه که یادم میاد!

-خب می‌دونی راستش...

ل**ب‌هایش را با زبان تَر کرد و افزود:

-نفس از پدرش بیماری قلبی رو به ارث برده.

با چشمانی گرد از تعجب، ناباورانه پرسیدم:

-چی؟! آخه چطور ممکنه؟!

بغضی بزرگ در گلویم جای گرفت و تا می‌توانست به دیواره‌های داخلی گلویم ضربه زد. عمه که دید چقدر نگران و متحیرم، دستش را روی موهایم گذاشت و با صدایی آهسته و لحنی آرام‌کننده گفت:

-آروم باش آرزو! نفس الان اونقدر حالش بد نیست! طبق گفته‌ی دکترش هنوز جای امیدی هست و اون امید به عمل پیونده. نفس الان به یک قلب برای پیوند نیاز داره.

قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم چپم چکید و گفتم:

-اما عمه، تو می‌دونی که گروه خونی مامان هم مثل پدرش اوی منفی (o-) و خیلی کمیابه! می‌دونی احتمال این‌که قلبی به بدنش بخوره و بخوان بهش پیوند بزنن، چقدر کمه؟

دستم را روی دهانم گذاشتم و به اشک‌هایی که از چشمانم تا زیر چانه‌ام جاری می‌شدند، اجازه دادم تندتر و پر شدت‌تر مثل یک سیل فرو بریزند. عمه لبخندی کمرنگ برای آرام کردن من زد و با همان لحن که سعی در فروکش کردن نگرانی و دلشوره‌ی من داشت، گفت:

-آرزو درسته که هنوز توی ایران نتونستن قلبی برای پیوند بهش پیدا کنند، اما یکی از دکترهای کمیته‌ی جراحی پیشنهاد کرده که اگر تا دو هفته‌ی دیگه قلبی پیدا نشد، بیاد انگلیس. چون در عمل‌های پیوندی هم اهداء عضو بیشتره و هم جراح‌ها ماهرترند. پس این یعنی امیدی وجود داره و باید خوش‌بین‌تر باشی عزیزم!

romangram.com | @romangram_com