#اسارت_نگاه_پارت_7


صدای خنده‌های عمو و عمه هم‌زمان بلند شد. این را می‌دانستم که هر دو از خیس شدن بدشان می‌آید؛ درست مثل اکثر آدم‌ها! برای همین یک کلکسیون چتر در یکی از انبارهایشان دارند. برای خالی نبودن عریضه، من هم لبخندی زدم.همزمان با اتمام خنده‌های شیرینشان، مارگارت سینی به دست وارد پذیرایی شد. فنجان، نعلبکی و ظرف شکر را از سینی برداشت و روی میز روبه‌رویم قرار داد. به گفتن "متشکرم"ی اکتفا کردم و نعلبکی و فنجانم را در دست گرفتم. کمی شکر ریختم و قهوه‌ی غلیظ مورد علاقه‌ام را هم زدم. با لذت عطرش را به مشام کشیدم و با مزه‌مزه کردنش مشغول شدم. در سکوت آن را می‌نوشیدم و به تابلوی نقاشی نوزادان برهنه در ابرها، که روی دیوار روبه‌رویم نصب شده بود نگاه می‌کردم. قدمت این خانه، مطمئنا بالغ بر دویست سال هست. عمو مارکو هم مثل دیگر بزرگ مردان ایتالیایی در خانه‌ی جد بزرگش زندگی می‌کند. این رسم آن‌هاست که افراد ثروتمند و سرشناس نسل در نسل همواره در خانه‌ی خاندانشان زندگی کنند، بدون آن‌که تغییری در دکوراسیون کلاسیک آن ایجاد کنند.

سکوت هم‌چنان جاری و عمه سخت در فکر فرو رفته بود. حتم دارم خودش را برای گفتن آن خبر مهم، که قرار است من بفهمم آماده می‌کرد. نگرانی کم‌کم تمام سلول‌های بدنم را به لرزه انداخت. برای پرت کردن حواسم، جرعه‌ای دیگر از قهوه نوشیدم و ذهنم را به مزه‌اش مشغول کردم. ناخودآگاه نگاهم به گرامافون طلایی رنگی که کمی دورتر از ما، بر روی میز چوبی قهوه‌ای رنگی قرار داشت، گره خورد. همیشه دوست داشتم برای یک‌بار هم که شده، یکی از آن صفحات گرد سیاه‌رنگ را در آن بگذارم و به صدای یک موسیقی قدیمی گوش کنم. این هم آرزوی من است؛ سفر به گذشته!

-آرزو قهوه‌ت تموم شد؟

با صدای عمه، چشم از فنجان خالی دستم گرفتم و منتظر نگاهش کردم.

-بله تموم شد.

عمو از جایش بلند شد و با لحنی جدی گفت:

-تنهاتون می‌ذارم تا راحت صحبت کنید.

عمه هم در جواب، تنها سرش را به نشانه‌ی تایید به پایین حرکت داد. از شدت نگرانی و کنجکاوی، تپش تندتر شده‌ی قلبم را حس می‌کردم. اگر عمه به حرف نمی‌آمد، قطعا یک سکته‌ی ناقص کرده بودم!

-آرزو می‌خوام یک چیزی بهت بگم که بقیه نتونستن بهت بگن و به من واگذار کردن. ببین من می‌دونم که تو دختر قوی‌ای هستی، ولی زیادی درون‌ریز و پراسترسی و الان ازت می‌خوام آرامش خودتو حفظ کنی و به حرفام خوب گوش کنی. باشه؟

نفسی عمیق کشیدم تا نگرانی دو برابر شده‌ام، اندکی کم شود. آب دهانم را با قدرت قورت دادم تا جلوی بزرگتر شدن بغض کوچکی که در گلویم درست شده بود را، بگیرم. آن‌قدر نگران شده بودم که هنوز خبر را نشنیده، بغض کرده بودم!

-باشه عمه. بفرمایید.

-خب ببین آرزو من می‌خوام راجع به نفس باهات حرف بزنم...

مکثی کرد و نفسی عمیق کشید. با همین مکث چند ثانیه‌ای، جانم به لبم رسید و گفتم:

-مامانم چی عمه؟

با صدایی لرزان پرسیدم‌:

-اتفاقی براش افتاده؟


romangram.com | @romangram_com