#اسارت_نگاه_پارت_6

-امری داشتید خانوم؟

-یک فنجان قهوه برای آرزو بیار.

مارگارت بعد از اینکه سرش را به نشانه‌ی تایید و احترام رو به عمه به پایین حرکت داد، به سمت من چرخید و پرسید:

-چیز دیگه‌ای میل ندارید خانوم؟

-نه، فقط شکر رو جدا بیار.

-چشم.

برگشت و پس از کمی دور شدنش، عمو اولین کسی بود که سکوت موقتی بینمان را شکست.

-از لندن چه خبرا؟ دیگه اونجا موندنت حتمی شد؟

-خبر خاصی که نیست. آره، میشه گفت حتمی شده؛ مخصوصا الان که مشغول به کار هم شدم.

-جدی؟ فکر می‌کردم هنوز در استراحت بعد از فارغ‌التحصیلی هستی!

-یک ماه کامل استراحت کردم. دیگه حوصله‌م سر رفته بود که به پیشنهاد یکی از اساتیدم، توی کلینیکش مشغول شدم.

-حالا راضی هستی از کارِت؟

-بله خیلی خوبه. با خیلی از همکارام دوست شدم و سرم شلوغه. از درآمدم هم راضیم.

-عالیه! اما من که به هیچ‌وجه راضی نمیشم تا آخر عمرم لندن زندگی کنم!

-چرا؟!

-چون همیشه بارون می‌باره! آدم هر روز خیس آب می‌شه.

-اما من همین بارون و برفشو دوست دارم! اگه بارش نباشه که زندگی نیست!

romangram.com | @romangram_com