#اسارت_نگاه_پارت_5
-چشم.
دوباره دستهی چمدانم را گرفتم و به سمت اتاقی که هر وقت به خانهی عمه میآمدم برایم آمادهاش میکردند، راه افتادم. بالاخره به اتاق رسیدم. با دست آزادم در را باز کردم و به سمت تخت چوبی دو نفرهی گوشهی اتاق رفتم.
روی تخت نشستم و سریع چمدانم را باز کردم. یک دست لباس گرم با حوله برداشتم و راهی حمام شدم. آب ولرم بهترین گزینه بود. همیشه آب ولرم را انتخاب میکردم؛ نه داغ و نه سرد. اینطوری آرامش بیشتری میگرفتم. از قدیم راست گفتهاند که تعادل، اوج آرامش است. زیر قطرات درشت آب که با فشار بر پوست تن برهنهام فرود میآمدند، به فکر فرو رفتم؛ فکر به آنچه که به تازگی گذشت. دروغ چرا، خردهای از خانوادهام دلگیر شدهام. مامان و بابا هر روز بارها با من تماس میگرفتند و حرف میزدیم، ولی از سه ماه پیش تماسهایشان خیلی کمتر و مدت مکالمههایمان کوتاهتر شد. آخرینبار که حرف زدیم دو هفتهی پیش بود. بابا به من زنگ زد و گفت امسال به جای رفتن به ایران، به خانهی عمه بیایم. صدایش به وضوح همان شبی که این حرف را زد، در گوشهایم پخش شد. لحن خشک و سردش مرا به یاد دوران دردناک کودکیام میانداخت؛ همان دورانی که ذرهای محبت پدرانه از جانبش نمیدیدم. اگر به خاطر مامان و آن حادثه، که باعث به کُما رفتن من شد نبود، رفتار خالی از احساس بابا با من ادامه پیدا میکرد. به نظر میآمد حالا هم به همان دوران نزدیکتر میشد و من از این نزدیکی سخت میترسیدم.
سردردم کمی بهتر شد ولی قلبم با هر فکر منفی که به ذهنم خطور میکرد، تیره و تیرهتر میشد. بالاخره شیر دوش را بستم. حولهام را برداشتم و مشغول شدم. با لباسهای گرمی که پوشیدم، حس آرامش دلنشینی از سطح پوست تا عمق گوشت و استخوانهایم نفوذ کرد.
از اتاق که بیرون رفتم چشمم به عمه و عمو افتاد که در طرفی از پذیرایی، روی دو مبل تک نفره روبهروی هم نشسته بودند و به فنجانهای کوچک کرم رنگ دستشان نگاه میکردند. کاملا واضح بود دربارهی موضوعی صحبت کردهاند که هر دویِ آنها را به فکر فرو برده است. سکوت تنها صدای حاکم بود و من با "سلام"ی که دادم، آرامش این سکوت را شکستم.
-سلام! چه دیر اومدی!
-رفتم یک دوش بگیرم تا خستگیم در بره.
سرش را به نشانهی تایید به پایین حرکت داد.
-باشه بیا بشین بگم مارگارت قهوهت رو بیاره. بعدش میخوام باهات راجع به موضوعی حرف بزنم.
-آرمیتا مطمئنی میخوای الان بهش بگی؟
کنجکاوانه نگاهشان کردم. مسئلهی مهمی به نظر میآمد. عجیب بود که اصلا اثری از شوخی در لحن عمو نمیدیدم و عجیبتر اینکه، حتی زمان فهمیدن این موضوع هم حائز اهمیت بود!
-مگه قراره چی به من بگید؟
-به زودی میفهمی. فعلا بشین.
با نگاهش به مبل کنارش اشاره کرد و من ایستادن بیشتر را جایز ندانستم، پس به سمت مبل چوبی ظریف کنارش رفتم و به آرامی رویش نشستم. عمه با صدای به نسبت بلندی گفت:
-مارگارت!
مارگارت که دختر به نسبت جوانی بود و به تازگی به جای مادرش، به عنوان تنها خدمتکار خانهی عمه مشغول به کار شده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه به ما نزدیک میشد با لهجهی محلی ایتالیایی پرسید:
romangram.com | @romangram_com