#اسارت_نگاه_پارت_4
-اِهِم!
آغوشم باز شد و هم زمان نگاه هر دویمان به سمت منبع صدای مردانهای که وسط حرفمان پرید، چرخید. عمه با تعجب پرسید:
-مارکو! تو کِی بیدار شدی؟
-هم زمان با تو.
نگاهش به سمت من چرخید و طلبکارانه گفت:
-دیگه ما رو یادت رفته! باید به زور وادارت کنیم بیای اینجا. الان هم که اومدی فقط عمهت رو تحویل میگیری!
لبخندی به رویش زدم و به او نزدیکتر شدم. دست دادیم و روبوسی کوتاهی کردیم. بنظرم عمو مارکو [همسر عمه] از ما هم بهتر فارسی بلد باشد! مسلما بعد از سی و پنج سال زندگی با عمه، که قانون خانهاش فارسی صحبت کردن است، هر کس دیگر هم که باشد فارسی را عالی یاد میگیرد.
-ببخشید عمو، از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم.
اینبار عمه جوابم را داد:
-واقعا میشه تو رو بخشید؟! تو میدونی ما خودمون بچه نداریم و اینجا تنهاییم و میدونی که درست مثل بچهی خودمونی، ولی همش واسه بیشتر اینجا اومدن بهونه میاری.
نگاهی از شرم و دلسوزی به او کردم. عمه آرمیتا و عمو مارکو عاشق بچهها هستند؛ درست مثل من! اما زندگی آنقدر بیرحم است که عمه سالهاست از نازایی خود رنج میبرد و با هیچ عمل یا دارو و درمانی، نتوانست بچهدار شود. با همهی اینها جای خوشحالی دارد که عمو آنقدری عاشقش بوده و هست که به خاطر عشقش، کاملا بیخیال بچه شده و حاضر شده است سالیان سال بدون بچه به زندگی با عمه ادامه دهد.
-این حرفا چیه عمه؟! من شما رو بعد از خانوادهم از همه بیشتر دوستتون دارم! قول میدم از این به بعد بیشتر بیام. خوبه؟
-ببینیم و تعریف کنیم.
نیمهی راست لبم به بالا کش آمد و گفتم:
-حالا میشه یکی از اون قهوههای خوشمزهتون رو درست کنید که با هم بخوریم و گپی بزنیم؟
-البته که میشه! برو لباساتو عوض کن بیا پایین تا قهوه هم آماده بشه.
لبخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com