#اسارت_نگاه_پارت_3


از همان‌جا که پیاده شدم باقی راه را در آن کوچه پیاده رفتم. به در سیاه‌رنگ تنها خانه‌ی آشنا در آن کوچه رسیدم. با انگشت اشاره‌ام ضربه‌ای کوتاه روی کلید زنگ زدم و منتظر ماندم. صدای آرامش‌بخش او را شنیدم که ناباور پرسید:

-آرزو خودتی؟!

لبخندی رو به دوربین آیفون تصویری زدم و با لحنی که سعی می‌کردم مرا خوشحال نشان دهد، جوابش را دادم:

-خودمم!

در بدون هیچ صدایی باز شد و من چمدان به دست وارد حیاطشان شدم. تمام گل‌های باغچه‌ خشک شده بودند و بر شاخه‌ی درختان، هیچ برگی نمانده بود. بعد از بیست قدم به عمارت رسیدم. همین که از سومین پله‌ی جلوی ورودی عمارت بالا رفتم، در به سرعت باز شد. جلوتر رفتم و با لبخند به زنی که با بهت و شادی به من خیره شده بود، نگاه کردم.

-سلام عمه!

دست‌هایش را به رویم‌ باز کرد و من سریع به آغوش گرمش رفتم. بعد از چند لحظه، مرا از آغوشش بیرون آورد و با لحنی معترض پرسید:

-دختره‌ی دیوونه! چرا به من نگفتی امروز میای؟! باید خودم می‌اومدم دنبالت!

-واسه همین نگفتم دیگه! نمی‌خواستم به زحمت بیفتید.

-چرا تعارف می‌کنی؟! خوبه بهت گفتم از این اخلاق ایرانی‌ها خوشم نمیاد!

به چشمان طوسی رنگی که حتی با وجود نگاه عصبانی‌اش هم از زیبایی می‌درخشیدند، با تحسین نگاه کردم. شاید الان حدودا شصت سالش باشد ولی از نظرم هنوز هم جزء زیباترین زن‌های دنیاست. کمی جلو رفتم و این‌بار من او را به آغوش کشیدم و بوی خوب همیشگی‌اش را به مشام کشیدم.

-ببخشید عمه! این موقع صبح توی این تاریکی خیلی اذیت می‌شدید. تازه همین که باید منتظر می‌موندید، خیلی بدخوابتون می‌کرد.

-اصلا هم این‌طور نیست!

مکث کوتاهی کرد و با لحن ملایم‌تری ادامه داد:

-یک آرزو که بیشتر نداریم!

-و شما عشق آرزویید!


romangram.com | @romangram_com