#اسارت_نگاه_پارت_2
-خواهش میکنم، پیش میاد.
با طمانینه کمربندش را باز کرد. آرام از روی صندلیاش بلند شد و کنار رفت.
-بفرمایید.
به آرامی بیرون آمدم و از کنارش رد شدم.
-ممنونم.
-خواهش میکنم.
چمدان کوچکم را از کمد بالا برداشتم و به سمت در خروجی رفتم.
از در که بیرون رفتم، باد سرد زمستانی با سرعت و شدت به من هجوم آورد و با نهایت بیرحمی مرا به لرز انداخت. لبهی شال گردنم را تا روی بینیام بالا کشیدم.
حین پایین آمدن از پلههای هواپیما به قدری دلم گرفت که حس کردم، قلبم در قفسی تنگ فشرده شد. این اولین تعطیلات کریسمس بود که به جای رفتن به ایران، به ایتالیا آمدم. دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده بود ولی به اصرار خودشان و عمه، مجبور شدم امسال تعطیلات سال نو را در کنار عمه باشم. از گیت ورودی که گذشتم چشمانم روی آدمهایی که با ذوق توسط عزیزانشان به آغوش کشیده میشدند، ثابت ماند. بیشتر از هر زمان دیگری، دلم هوای خانه و خانواده ی خودم را کرد. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم.
قبل از آنکه از فرودگاه خارج شوم، جلوی یکی از آینههای بزرگش ایستادم و نگاهی اجمالی به خود انداختم.
هوا به قدری سرد بود که پوست تقریبا برنزهی من، روشنتر به نظر میرسید و گونههای استخوانی و ل**بهای به نسبت برجستهام هم، سرخ شده بودند. از همه چیز مضحکتر، بینی نسبتاً باریکم بود که با سرخیاش، مرا همچون یک دلقک با بینی قرمز کرده بود. دستی به موهای بلند مشکی رنگم که پریشان رهایشان کرده بودم، کشیدم تا موهای وِز شدهام کمی بخوابند و مرتبتر به نظر برسم. از آینه دل کندم و دوباره دستهی چمدانم را گرفتم و به سمت در خروجی رفتم. آن هوای سرد و سوزناک اصلا باب میل من نبود؛ حداقل اگر برف میآمد خوشحال بودم، ولی گویی آسمان رُم قصد استقبال از من را نداشت.
سوار تاکسی شدم و از شیشهی کنارم به شهری که برای کریسمس، تمام ساختمانهایش با ربانهای قرمز و چراغهای رنگارنگ مزین شده بودند، خیره شدم.
دستم را در جیب پالتویم فرو بردم و گوشی موبایلم را بیرون آوردم. نگاهم روی صفحهی قفل روشن شدهاش، ثابت ماند. عکسی که کریسمس سه سال پیش با خانوادهام گرفته بودم، به حس تنهایی و غربت امروزم زباندرازی میکرد. نگاهم از چهرهی معصوم و مهربان مامان، به چهرهی پرغرور و جذبهی بابا کشیده شد. ابهت هنوز هم در نگاهش موج میزد و حتی در عکس هم شخصیتش را به رخ میکشید. چشمان طوسی رنگش با رگههای آبی به رنگ آسمان کویر، از نظرم جذابترین بخش چهرهی دو رگهاش است؛ همان بخشی که من تمام و کمال از او به ارث بردهام. اگر موهای جوگندمی و ابروهای خاکستریاش را مشکی فرض کنم، بیشک دقیقا شبیه هم خواهیم بود!
-رسیدیم خانوم.
از فکر بیرون آمدم و گوشی را در جیبم گذاشتم.
-ممنونم.
کیف پولم را باز کردم. نگاهم روی محتویاتش که تنها اسکناسی پنجاه یورویی بود، ثابت ماند. بالاجبار همان را دادم و منتظر نشستم. اگر پول خرد همراه داشتم سریع پیاده میشدم، اما نمیدانم پول خردهایی که میگیرم کجا گم میشوند که همیشه، باید طعم نفرتانگیز انتظار در تاکسی را بچشم. پس از گرفتن باقی پول سریع از ماشین پیاده شدم و نفسی عمیق کشیدم. هوای آزاد، تمام وجودم را باری دیگر زنده کرد. دستم را در موهایم فرو بردم که از شدت سرما، همچون قندیلهایی با قطری اندک منجمد شده بودند. هوا بیش از حد سرد بود اما خوشبختانه مثل فرودگاه، با سوز به پوست صورتم شلاق نمیزد. قدمی آرام برداشتم و به کندی مسیر را طی کردم. پس از آن مدت نشستن در فضاهای بسته، سلول به سلول بدنم قدم زدن در این هوا را طلب میکرد.
romangram.com | @romangram_com