#اسارت_نگاه_پارت_1
خلاصه:
داستان دربارهی دختری به نام آرزوست. آرزو، دختری منزوی است که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدرش به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدرِ آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد. مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان مردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهد شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشات گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
مقدمه:
من زنی از دیار انزوا،
زنی از دیار تشویش،
زنی از دیاری ناآشنا با عشق،
زنی با قلبی که هرگز به کسی وابسته نشد؛
چه ساده دل باختم!
آخر دل چه میدانست که به این آسانی به نگاهت میبازد و برای یافتن آن آرامش رویایی، تا عمر دارم در قفسی گرم به اسارت نگاه تو در میآید!
*به نام خداوند عشق و آرامش*
"سلام بر همگی شما مسافران عزیز؛ كاپيتان مارینو با شما صحبت میكند. ما تا دقایقی ديگر در فرودگاه رُم بر زمين مینشينيم. دمای بیرون سی درجهی فارنهایت است. اميدوارم كه از پروازتان لذت برده باشيد. منتظر دیدن شما در سفرهاى آينده هستیم. اوقات خوشى را در رُم برایتان آرزومندیم. كريسمس مبارک!"
با توقف کامل هواپیما نگاهم را از پنجرهی کوچک کنارم گرفتم و کمی چشم چرخاندم. همهی مسافرها با شوق از روی صندلیهایشان بلند شدند و از کمدهای بالای سرشان، کیفها و چمدانهای کوچک خود را بیرون آوردند. همچنان نشسته بودم. صبر کردم تا هواپیما خلوتتر شود. مرد کهنسالی در کنارم نشسته بود و روزنامهاش را میخواند؛ به قدری غرق در خواندن روزنامه بود که حتی کمربندش را باز نکرد! در همین چند دقیقه، نگاهی به چهرهی غربیاش انداختم. پوستی سفید و چروکیده، با موهای سفید یکدست و چشمانی آبی رنگ که با عینک فرِیم آبی که زده بود درشت و جذابتر به نظر میرسیدند، همه و همه زیبایی دلچسبی به او بخشیده بودند. کمی که گذشت، بیشتر هواپیما خالی شده بود و فقط چند نفر غیر از ما مانده بودند. دیگر آنها هم به سمت در خروجی میرفتند. عجلهای نداشتم ولی نمیخواستم تا ابد آنجا بنشینم! به ناچار بلند شدم و منتظر نگاهش کردم.
-ببخشید آقا من میخوام برم.
سرش به سمتم چرخید و نگاهش کمکم تا صورتم بالا آمد. سوالی نگاهم کرد. در پاسخش با نگاهم به اطراف اشاره کردم. سرش را چرخاند و اطرافش را با نگاهی سرسری از نظر گذراند. دوباره به من نگاه کرد و لبخندی مهربان به رویم زد و گفت:
-ببخشید. اصلا حواسم نبود کِی هواپیما فرود اومد!
سمت راست لبم به بالا کش آمد و با لحنی ملایم جوابش را دادم:
romangram.com | @romangram_com