#اسارت_نگاه_پارت_10

-این حرفو نزن آرزو! تو باید قوی باشی و به مامان و بابات روحیه بدی دختر! تو هیچ می‌دونی آرمان چه قدر تا حالا سختی کشیده؟ فکر کردی واسه اون راحته نفسی که اونقدر عاشقش بوده و هست، یک ماهه یا بستریه یا تحت درمان. واسه اون خیلی سخت‌تره! اینو مطمئن باش. آرمانی که دو هفته‌ی پیش که رفتم ایران و دیدمش، دیگه اون برادر سابق من نیست. تو که نمی‌دونی چه قدر شکسته‌تر شده!

اشک‌هایی از جنس درد و نگرانی در ریختن از چشمانم از هم سبقت می‌گرفتند. حس می‌کردم ریه‌هایم توان اکسیژن گرفتن و تنفس عادی خود را از دست داده‌اند. قلبم به شدت درد می‌کرد و گلویم افسارش را به دست بغضی که بی‌رحمانه به آن شلاق می‌زد، داده بود. باور این تعداد تغییرات منفی، آن هم طی یک روز برایم به شدت دشوار بود. تازه می‌فهمیدم چرا این مدت تماس‌هایشان با من کم شده بود. من به طرز احمقانه‌ای فکر می‌کردم دیگر از من دلسرد شده‌اند!

-آرزو خوبی دخترم؟

لحن ملایمش وادارم کرد بین اشک‌هایی که بی‌صدا از چشمانم می‌ریختند، لبخند بزنم. آری! من باید قوی باشم! دردهای من باید همیشه پنهان باشند. با کف دستانم اشک‌هایم را پاک و لبخندم را عمیق‌تر کردم.

-خوبم عمه. نگران من نباشید.

-مطمئنی نمی‌خوای چیزی بگی؟! درسته که گفتم قوی باشی، اما تو می‌تونی الان با من درد و دل کنی!

-نه عمه، من کاملا خوبم.

-می‌خوای الان صبحانه بخوریم؟

-نه راستش خیلی خسته‌م، دیشب به خاطر پرواز اصلا نرسیدم بخوابم.

-باشه پس برو استراحت کن که عصر بریم خرید، تا حال و هوات عوض بشه.

-من خریدی ندارم عمه! با خرید هم حال و هوام عوض نمیشه!

-با من بیای هم واست خرید می‌سازم، هم حال و هوات رو عوض می‌کنم.

هر چند اصلا میلی به خرید نداشتم، اما مخالفت را جایز ندانستم و گفتم:

-باشه هر طور شما بگید. با اجازه‌تون من دیگه برم استراحت کنم.

او که نمی‌دانست در قلب من چه غوغایی برپاست، پس باید به ناچار با او موافقت می‌کردم.‌ کاش همه چیز به همان سادگی که عمه می‌پنداشت بود و من می‌توانستم بیخیال دلشوره و وحشتی که به سراغم آمده، شوم و با او به خرید بروم. بعد هم با کمال آسودگی خیال، مغزم را که قفلش باز شده بود به کار انداخته و بهترین جراح قلب را، برای مامان پیدا می‌کردم و از او درخواست می‌کردم تا قلبی را که با بدن مامان همخوانی دارد، از اهدا‌کننده به مامان پیوند بزند. کاش این رویا واقعیتی می‌شد که مامان را از بیماری رها و حضور و سلامتی دوباره‌اش را به ما هدیه می‌کرد. با سستی در اتاق را باز کردم و روانه‌ی تخت شدم. طاق باز رویش دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. یعنی می‌شود بهترین اتفاق ممکن بیفتد؟ یعنی کسی پیدا می‌شود که قلبش، با بدن مامان همخوانی داشته و اطرافیانش بخواهند قلبش را اهداء کنند؟ یعنی می‌شود آن قلب به بدن مامان پیوند بخورد؟ به قدری فکر و خیال کردم که خواب به سراغ چشمان خسته و مغز گیج و منگم آمد.

-آرزو نمی‌خوای بیدار بشی؟ عصر شده ها! الان هفت ساعته که خوابیدی!

چشمانم را آرام گشودم و با دستانم شروع به مالیدنشان کردم. این عادت را از بچگی‌ام تاکنون ترک نکرده‌ام. خوابم که بیشتر به یک کابوس مملو از ترس و نگرانیبرای آینده‌ای که بیماری مامان در پیش داشت شبیه بود، تا به یک خواب شیرین و رویایی دلچسب، مرا به شدت آزرده بود. پتو را کنار زدم و نیم‌خیز شدم. به عمه که دست به کمر ایستاده بود و طلبکارانه نگاهم می‌کرد، گنگ نگاه کردم. با صدایی گرفته و خواب آلوده پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com