#اسارت_نگاه_پارت_11


-چیزی شده؟!

-فکر کنم قرار بود امروز عصر بریم خرید!

دستی در موهایم فرو بردم و کمی بعد، یاد قولی که صبح برای خرید رفتن به عمه دادم، افتادم.

-میشه بذارید واسه یک وقت دیگه؟ می‌خوام الان به مامانم زنگ بزنم‌.

-اولا که خودت صبح قبول کردی، پس همین الان میریم خرید. دوما الان خونه نیستن!

-چرا نیستن؟!

-من نیم ساعت پیش به آرمان زنگ زدم گفت دارن میرن مطب دکتر واسه معاینه‌ی نفس.

بغض کوچکی به گلویم چنگ انداخت، ولی این‌بار هم با قورت دادن آب گلویم مهارش کردم.

-مامان حالش خیلی بده؟

-نه! امروز وقت گرفته بودن واسه ویزیت.

-کِی می‌تونم بهشون زنگ بزنم؟

-شب که از خرید برگشتیم تماس می‌گیریم.

با تاکید مُصِرانه‌اش روی خرید، خشم به تمام روحم هجوم آورد. برای آرام‌تر شدن، کلافه دستم را در موهایم فرو بردم. مامان همیشه می‌گوید این رفتارم را که هنگام عصبانیت، با دستم از موهای بی‌گناهم انتقام می‌گیرم، از بابا به ارث بردم. دیگر برایم ارادی نیست که وقتی عصبانیت، ترجیح می‌دهم سکوت کنم و با این کار بر خودم مسلط شوم. به ناچار جواب دلخواهش را دادم:

-باشه، هر چی شما بگید.

-خوبه، حالا که غذا هم نخوردی پاشو یک عصرانه بخوریم بریم.

-چشم.


romangram.com | @romangram_com