#اسارت_نگاه_پارت_12
لبخندی زد و بدون هیچ حرف دیگری، از اتاق خارج شد.
با کف دستم روی پیشانیام کوبیدم و زیر ل**ب "عجب گیری کردم" ای نثار روح آزرده خاطرم کردم. با رخوت از روی تخت بلند شدم و پتویش را مرتب پهن کردم. برس سیاهرنگم را به دست گرفتم و همزمان با برس زدن موهایم، با دست دیگرم در چمدان را باز کردم و به دنبال یک کلاه گرم گشتم. همین که صبح در این سرما کلاه سرم نکردم، حماقتی محض بود. کلاه سفید رنگی که به من چشمک میزد، باعث شد پوفی از آسودگی خیال بکشم. جای خوشحالی داشت که آوردنش را فراموش نکرده بودم، اما برای من که در اضطراب غرق شدهام این خوشحالی بیش از لحظهای دوام نداشت.
-آرزو بیا دیگه! دیر میشه ها!
-اومدم عمه!
برس را در چمدان پرت کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی هم که اراده میکنم مرتب باشم، بقیه نمیگذارند! با نزدیک شدن به میز ناهارخوری که دیس اسنک و بطری نوشیدنی با ظرفها و گیلاسهای تمیز رویش برق میزدند، شادی کوچکی که ذرهای غمم را تسکین نمیداد به سراغم آمد. برای من که از دیشب غذای درست و حسابی نخورده بودم، این عصرانهی غیرمنتظره مثل یک معجزه بود و شاید خوب بهانهای، برای فراموش کردن لحظهایِ آنچه شنیدم بود.
با ولع اسنکی را که اگر هر زمان دیگری بود، به دید یک عصرانهی معمولی بیمیل نگاهش میکردم، خوردم.
سنگینی نگاههای متعجب عمه و عمو را روی خودم حس میکردم، ولی گرسنهتر از آن بودم که واکنشی نشان دهم. مطمئنا عمه در افکارش به حال من افسوس میخورد. منی که همواره میخواست مثل یک دوشیزهی متشخص رفتار کنم، اکنون همچون دختری کولی که برای اولینبار طعم غذاهای اشرافی را میچشد، شکارچیوار به جان عصرانهای ساده افتادم. وقتی معدهی درماندهام که تا نیم ساعت پیش خالی مانده بود، پر شد چنگال و چاقو را در بشقاب رها و با دستمال پارچهای کنار بشقابم، آرام دور دهانم را تمیز کردم تا ذرهای به همان دوشیزهی متشخصی که عمه همیشه از من میخواهد، شبیهتر شوم. منتظر نگاهشان کردم که لبخند بر ل**ب، به من مثل یک کودکِ دلربا نگاه میکردند.
-دیگه سیر شدی؟
-بله عمه، خیلی لذیذ بود. ممنون.
-خب من که درستش نکردم!
-دستپخت مارگارت چه زود مثل مادرش عالی شده!
-آره. اون دختر سختکوش و بااستعدادیه.
-همینطور به نظر میرسه.
-خب حالا کی حاضره یه گیلاس بخوره به سلامتی جَمعِمون؟
هر دو منتظر نگاهم کردند. با رضایت نگاهشان کردم و سمت راست لبم را به بالا کش دادم. لبخند زدنم هم به آدمیزاد نرفته است! همیشه کج لبخند میزدم، طوری که فقط سمت راست لبم بالا میرود؛ درست مثل اکثر لبخند های بابا! مامان خیلی از این عادتم خوشش میآید. من و بابا نه تنها از نظر چهره بسیار شبیه همدیگر هستیم، بلکه اخلاقیات من هم درست مثل خودش شده است. مامان هم که عاشق بیچون و چرای شوهرش است، هر شباهتی بین ما میبیند از خوشی ذوق میکند. گیلاس نیمه پری که عمو به سمتم گرفت را از دستش گرفتم و همان لحظه گیلاسهایمان را به هم زدیم. صدای به هم خوردن گیلاسهای بلوری و "به سلامتی"مان همزمان شدند.
جرعهجرعه از آن نوشیدنی تلخ و سوزاننده مینوشیدم و به یاد خانوادهی دوست داشتنیام میافتادم. چه قدر پیشبینی اتفاقهای ناگوار به دور از ذهن است! پارسال همین زمان کنارشان بودم. کنار مادر و پدر و یک خواهر و دو برادرم. حتی رایان هم برای کریسمس به ایران میآمد، تا همگی بار دیگر کنار هم بودن را به یاد گذشتهها تجربه کنیم. یاد رایان، کمتر شدن تماسهای اخیرش را به خاطرم آورد. اگر او هم همه چیز را میدانسته و تا به حال به من نگفته باشد، چه؟! سرم را به طرفین تکان دادم و با خود اندیشیدم که چنین چیزی واقعا نابخشودنیست!
-خب دیگه بسه. بیشتر از این بخوریم ممکنه نوشیدنی بشیم و نتونیم بریم خرید.
romangram.com | @romangram_com