#اسارت_نگاه_پارت_13


عمه هنوز هم به این خرید ملعون فکر می‌کرد ولی من غرق در رویای لحظه‌ای آرامش و صحبت با مادرم بودم!

-باشه عزیزم!

صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:

-مارگارت ما دیگه می‌خوایم بریم. بگو الکس ماشین رو آماده کنه.

صدای ضعیف شده‌ی مارگارت از آشپزخانه آمد که گفت:

-الان میگم آقا.

بی‌حال به سمت اتاق رفتم و با بی‌میلی لباس پوشیدم. مهمترین قسمتش کلاه و شال‌گردن با دستکش بود؛ مخصوصا برای من که به شدت از سرما بیزار هستم.

سریع آماده شدم ولی ترجیح دادم قبل از بیرون رفتن از اتاق، با رایان تلفنی حرف بزنم. حسی در درونم می‌گفت او بی‌آن‌که به من چیزی بگوید، از همه چیز خبر داشته است. دستم را در موهایم فرو بردم و بی‌حوصله به صدای بوق تلفن گوش سپردم. بالاخره بعد از سه بوق، با صدایی خواب‌آلوده جواب داد:

-های(Hi)!

-منم رایان.

-آرزو تویی؟!

-نه پس روحمه بی‌مزه!

خمیازه‌ای طولانی و صدادار کشید و با صدایی گرفته پرسید:

-چرا الان زنگ زدی؟! می‌دونی اینجا ساعت چند نصف شبه؟

-اینجا که سر شبه.

-من که اونجا نیستم! خوابم میاد. بعدا زنگ بزن.


romangram.com | @romangram_com