#اسارت_نگاه_پارت_14
-مسئلهی مهمیه که باید همین الان در موردش حرف بزنیم، راجع به مامانه.
کمی مکث کردم. با لحنی جدی و آمیخته با نگرانی دوباره به حرف آمد.
-چی شده؟! اتفاقی واسش افتاده؟! حرف بزن آرزو!
-نه فعلا اتفاق خاصی نیفتاده، ولی بابت پنهان کردن بیماریش خیلی ازت دلگیرم!
سکوت کردم و منتظر واکنشی از جانبش ماندم. میخواستم مطمئن شوم که او هم خبر دارد و بعد بحث کنم.
-تو از کجا فهمیدی؟!
کلافه پوفی کشیدم و دستم را در موهایم فرو بردم. آنقدر عصبانی شدم که چند تار مویم را با دست از ریشه کَندم. با لحنی آکنده از دلخوری گفتم:
-پس تو هم میدونستی و به من نگفتی؟! واقعا که رایان، از تو انتظار نداشتم با من مثل یک غریبه برخورد کنی! فکر میکردم منم از اعضای همین خانوادهام!
-این حرفا رو ول کن. تو فقط بگو از کجا فهمیدی؟
-واسه تو چه فرقی میکنه؟! من که واست یک غریبهام!
-آرزو اون روی من رو بالا نیار! بگو کی بهت گفته؟
-واسم مهم نیست اون روت بالا بیاد. به هر حال عمه گفته.
-مگه الان ایتالیایی؟!
-آره زودتر اومدم. فکر نکن میتونی طفره بری.
-به منم کسی نگفت. خودم فهمیدم.
-چه جوری اونوقت؟
-هوف! مگه بازجوییه؟!
romangram.com | @romangram_com