#اسارت_نگاه_پارت_15
-جواب منو بده.
-خیلی اتفاقی فهمیدم. بابای یکی از دوستای قدیمیم توی ایران، دکتر مامان از آب در اومد.
-پس چرا به من نگفتی؟!
-منم کلا سه هفته هست فهمیدم! وقتی با بابا حرف زدم اولش انکار کرد، ولی وقتی فهمید حتی از زمان دقیق معاینهها هم خبر دارم، گفت مامان خواسته ما چیزی نفهمیم. بعد هم گفت به تو چیزی نگم که به موقعش خواهرش بهت توضیح بده.
-رایان من میترسم! یعنی حالش چه قدر بده که بهمون نگفتن؟
هیچ تعبیر مثبتی برای سکوتش پیدا نکردم. دلهره مثل یک نیروی مسلح به تمام بدنم شلیک میکرد.
-رایان تو تازگی مامان رو دیدی؟ حالش چطوره؟ تو رو خدا جواب بده!
-آرزو منم بعد از کریسمس میام لندن. فقط به تو بستگی داره که بتونی دکتر آشنایی اونجا پیدا کنی و کسی پیدا بشه که قلبش به مامان بخوره و بخواد اهدا کنه.
-چه قدر امید به زنده موندنش هست؟
-اگه بتونه پیوند انجام بده که مشکلی نیست!
-و اگه نشه؟
کمی مکث کرد و با لحنی ناامید و صدایی آهسته جواب داد:
-دکترش گفته حداکثر یک سال.
دیگر حتی تحمل گوش کردن به حرفهایش را نداشتم. به گفتن یک "خداحافظ" اکتفا کردم و تماس را قطع کردم. برای مهار بغضی که در گلویم تشکیل شده بود، آب دهانم را با قدرت قورت دادم و سعی کردم افکار منفی را از ذهنم دور کنم. عصبی در طول اتاق قدم میزدم که نگاهم به کیفی که روی تختم گذاشته بودم گره خورد و به یاد خرید افتادم. یقینا مدت زیادی است که منتظر من هستند. سریع کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. هر چه بیشتر میماندم بدتر بود. با تعجب به پذیرایی خالی که اثری از عمه و عمو در آن نبود، خیره شدم.
-بالاخره اومدید خانوم؟
سرم به سمت منبع صدا چرخید و نگاهم روی دخترک سفید پوست با دانه های زیر پوستی قهوهایرنگ و موهای بور با حالت فر ریز ثابت ماند.
romangram.com | @romangram_com