#اسارت_نگاه_پارت_16
-بقیه کجان مارگارت؟
-توی ماشین منتظرتون هستند. به من گفتند بهتون بگم برید پایین.
-مرسی، خداحافظ.
-خدانگهدار.
چرخیدم و راهی حیاط شدم. با اینکه تا نیم ساعت پیش، از این خرید بیزار بودم، در این لحظات حس میکردم بهترین راه برای خالی کردن مغزم از هجوم انبوهی از افکار منفی، همین خرید است.
الکس که مردی میانسال، با ظاهری همواره مرتب بود و سالهای زیادیست که به عمو و عمه خدمت میکند، در ماشین را با ژست محترمانهاش به رویم باز کرد. خودم را روی صندلی کنار راننده رها کردم. صدای موسیقی لایت پیانو که از نواختن با مهارت تمام یکی از سمفونیهای بتهوون پخش میشد، تنها صدایی بود که سکوت فضای داخل ماشین را میشکست. از آینهی کوچک بغل ماشین نگاهی به عمه که از شیشهی کنارش به بیرون خیره شده بود، انداختم. به نظر میرسید خیلی در فکر فرو رفته است. سرم را به پشتی صندلیام تکیه دادم و چشمانم را بستم. نگرانی برای مامان کم دردی برایم نبود ولی باید قوی باشم. همه از من این انتظار را دارند و اصلا هم انتظاری غیرمنطقی نیست. با توقف ماشین از عالم افکار ضد و نقیضم برای پیشبینی وقایع آینده بیرون آمدم. به محض پیاده شدن، صدای سوز باد سردی که وزید باعث شد از پوشیدن لباسهای گرم خوشنود بشوم و به سردی بینتیجهاش پوزخند بزنم. عمه دستم را گرفت و مرا مثل یک بچه در تمام پاساژ به دنبال خودش کشاند. از این رفتارش اصلا خوشم نمیآمد، اما به او حق میدادم. او سالهای زیادی را در آرزوی بچهدار شدن به سر برده و حس مادرانهی خفتهی روحش، بالاخره باید جایی نمایان شود؛ حتی گاهی ناخودآگاه! بالاخره جلوی یکی از بوتیکهای شیک و گرانقیمت توقف کرد و من هم که مثل دُمَش به دنبالش کشیده میشدم، ایستادم.
-بریم تو.
عمو با لبخند به همسرش که هنوز هم با این سن وقتی چشمش به لباس میافتد، از خود بیخود میشود، خیره و پس از ما وارد شد. به خانم بلند قد و لاغر اندامی که با کت و دامن رسمی جلوی ما ظاهر شد نگاه کردم. به محض آنکه عمه را دید، شروع به صحبت و گفتگویی صمیمانه با او کرد. معلوم بود مدتهاست همدیگر را میشناسند. خدا خرید امروز عمه را به خیر کند! بالاخره گفتگویشان به اتمام رسید و عمه در حالیکه با نگاهی مفتخر به من نگاه میکرد با شوقی فراوان گفت:
-ایشون همون برادرزادهمه که تعریفشو کرده بودم؛ آرزو.
خانمی که حتی اسمش را نمیدانستم به من نزدیک شد و دستش را جلویم دراز کرد. به نشانهی ادب با او دست دادم که خودش را معرفی کرد.
-از دیدنت خوشبختم آرزو. من هم آزیا هستم.
-من هم از دیدنتون خوشبختم.
عمه با شوق و عجله پرسید:
-آزیا لباسی که سفارش دادم آمادهست؟
-البته! فقط هنوز دوختشونو نزدم چون باید یکبار پرو بشه تا دقیقا اندازه در بیاد.
-اگر الان پرو بشه میتونی تا آخر هفته آمادهش کنی؟
-البته! چرا که نه؟
romangram.com | @romangram_com