#اسارت_نگاه_پارت_17


عمه لبخندی از رضایت زد و با خوشحالی به من نگاه کرد.

-خب آرزو برو پرو کن.

چشمانم از شدت تعجب گِرد شدند. ناباور پرسیدم:

-من پرو کنم؟! مگه برای من سفارش دادید؟!

-معلومه! من که خودم کلی لباس دارم.

-منم لباس نیاز ندارم.

-چرا داری. آخر این هفته تولد دختر یکی از دوستای ایرانی منه که این جا زندگی می‌کنه.

-خب شما برید، من نمیام.

-تو هم باید بیای! حرفی هم نباشه.

-ولی عمه...

بی آن‌که اجازه دهد جمله‌ام را کامل کنم، با جدیت تمام گفت:

-گفتم حرف نباشه!

بدون آن‌که جوابش را بدهم، دوباره دستم را در موهایم فرو بردم. عمه هیچ‌وقت مثل مامان درکم نمی‌کرد. من همان‌طور که دیگران از من تعریف می‌کنند، در جمع‌های ناآشنا آدم منزوی و گوشه‌گیری هستم. اگر می‌توانستم خونگرم و اجتماعی برخورد می‌کردم اما حس خجالت و شرم شدیدی در درونم، مرا از هرگونه ارتباطی منع می‌کند. نفسی پر صدا کشیدم و به ناچار به آزیا که متعجب نگاهم می‌کرد، گفتم:

-کجا باید پرو کنم؟

تعجبش کم‌کم از بین رفت و لبخندی ملیح به رویم زد.

-از این طرف.


romangram.com | @romangram_com