#اسارت_نگاه_پارت_18

دنبالش راه افتادم تا به اتاق مورد نظرش رسیدیم. به او حق می‌دادم تعجب کند؛ آن هم از واکنش تند و جدی عمه و این مکالمه‌ی ما، به زبانی که برایش ناآشنا بود. ماکسی یقه کج مشکی رنگ ساده ولی بسیار شیک، با دوختی ناقص که به من داد را پوشیدم و راهی سالن شدم. همیشه از این‌که لباسی را پرو کنم و از بقیه نظر بخواهم نفرت داشتم. دوست داشتم خودم انتخاب کنم و بقیه انتخاب مرا در میهمانی‌ها ببینند‌.

-چطوره عمه؟

تحسین در چشمان خوشرنگش برق انداخته بود، با این حال گفت:

-یه چرخ بزن که کامل ببینم.

بی‌حوصله یک دور کامل چرخیدم و منتظر نگاهش کردم.

-پسندیدید؟

-آره عالیه! خیلی بهت میاد! با این لباس توی مهمونی می‌درخشی.

برای تشکر از این تعریف‌هایش لبخندی کج زدم. لبخندی که هم برای تشکر از تعریف‌هایش بود و هم پوزخندی به درخشش من در یک میهمانی، که حتی ذره‌ای مایل به حضور در آن نیستم، چه برسد به آن‌که بخواهم در آن بدرخشم!

از بوتیک که خارج شدیم، به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.

-چرا اینجوری به من نگاه می‌کنی؟!

-عمه شما اندازه‌های من رو از کجا آورده بودید که واسه لباس به این خانوم دادید؟!

-پارسال که سه روز اومدی خونه‌مون، یه پیراهنت رو جا گذاشتی. همون رو بهش دادم، خودش اندازه‌ها رو گرفت.

-آخه چه نیازی به این کارها بود؟! شما که می‌دونید من از مهمونی های غریبه خوشم نمیاد، با این حال واسه من لباس هم سفارش دادید؟!

-باید خوشت بیاد! تا حالا که بهانه‌ی درس و دانشگاه می‌آوردی و با ما هیچ جا نمیومدی. الان که دیگه نه درسی مونده نه دانشگاهی!

-ولی عمه من اصلا...

بدون آن‌که به من اجازه بدهد حرفم را تمام کنم، جواب داد:

-عمه بی عمه. تا همین حالا هم زیادی لی‌لی به لالات گذاشتیم! دیگه بسه! همیشه به بهانه‌های مختلف خودت رو از جمع دور می‌کنی. از این به بعد باید روابطتت رو بیشتر کنی. حرفی هم نباشه.

romangram.com | @romangram_com