#اسارت_نگاه_پارت_19
-مامان همیشه...
سکوت کردم. میدانستم عمه هیچوقت مثل مامان درکم نکرده و نمیکند.
-مامانت تا همین حالا هم اشتباه کرده. واسه این که خم به ابروهات نیاد، هر قدمی هر چند نادرست که برداشتی حمایتت کرده و یکبار هم ازت ایراد نگرفته. واسه همین الان تا بهت گفتم مریضه، سریع خودت رو باختی! خودم باید کاری کنم که یک زن قوی باشی.
-من قوی هستم!
-معلومه که نه! تو فقط حرفاتو توی خودت میریزی ولی ناراحت میشی. قرار نیست هر اتفاقی بیفته تو اینطوری بشی. یک آدم قوی به راحتی ناراحت و ناامید نمیشه. به کسی که ناراحتیش رو بروز نده نمیگن قوی!
جدیت در صدایش موج میزد. او مرا نمیفهمید ولی برای آن سیوخردهای سال که بیشتر از من زندگی کرده بود، سکوت کردم. بیش از این بحث کردن بیفایده بود، چرا که به نتیجهای نمیرسیدیم. تمام راه برگشت، تنها صدای بینمان موسیقی لایتی بود که در ماشین پخش میشد. از اینکه عمو اغلب به جای مداخله در بحثهای ما سکوت میکرد، خیلی از او ممنون بودم اما اینبار صدایی در دلم میگفت کاش کمی طرف مرا میگرفت.
***
با صدای خِرش خِرشی که از باز کردن بستهبندیهای پلاستیکی میآمد از خواب بیدار شدم. خوابم بیش از حد سبک بود و با هر صدای هر چند آهسته، از خواب میپریدم؛ مگر اینکه از فرط خستگی خوابی عمیق سراغم آید. پردههای اتاق باز بودند و باریکههای نور خورشید که از پنجره عبور میکردند، روی صورتم پاشیده شدند. این هوا و آفتاب! گرچه آفتاب کم زوریست، از هوای ابری بدون بارش لذتبخشتر است. دستم را در موهایم فرو بردم که انگشتانم لابلای موهای گره خوردهام اسیر شدند. "لعنتی!" تنها واژه ای بود که میتوانستم به زمختی موهایم بگویم. بُرِسم را با فشار و خشونت در موهایم فرو بردم و به حرکت در آوردم. از این کار مسخره که هر روز صبح باید با موهایم انجام میدادم متنفر بودم. بالاخره گرههایشان باز شد و پس از سفت بستن آنها با کِش، از اتاق بیرون رفتم. کنجکاویام برای فهمیدن منبع صدایی که بیدارم کرد، خیلی زود به پاسخ رسید. مارگارت به باز کردن بسته بندیهای لوازم زینتی درخت کریسمس مشغول بود و عمه مثل یک مربی سختگیر بر کارش نظارت میکرد.
-سلام. صبح به خیر.
عمه در حالی که اخم به ابروهایش شکل داده بود، جواب داد:
-صبح به خیر. ما صبحانه خوردیم؛ تو هم برو بخور.
-باشه.
لبخند کجی بر لبم جان گرفت. عمیقا دلم میخواست کارهای امروز را من انجام بدهم. از دیروز که رسیدم همواره در استرس یا بحث با عمه بودم. تزئین خانه و یک درخت کاج، کار ساده و پیش پا افتادهای به نظر میرسد، اما برای من که فکرم درگیر هزار احتمال و پیشبینی منفی بود، دوای درد بزرگی بود. نفهمیدم چطور صبحانه خوردم و سر از پذیرایی درآوردم. دلم برای مارگارت بیچاره میسوخت. کارهایش در این خانهی بزرگ کم نیست که تزئینات کریسمس را هم به او واگذار کردند.
-میگم اگر همه راضی باشید، واسه کریسمس امسال من خونه رو تزئین میکنم. چطوره؟
نگاهم به مارگارت گره خورد که با شوق و نگاهی مملو از تشکر به من خیره شده بود. صدای عمو که تازه از اتاق مطالعهاش خارج شده بود، در تایید حرفم به گوش رسید.
-فکر فوقالعادهایه! البته اگر تنها خسته نمیشی.
romangram.com | @romangram_com