#اسارت_نگاه_پارت_20

-نه، اصلا!

منتظر به عمه نگاه کردم که با لبخند و حرکت سرش به پایین، تاییدش را به من اعلام کرد. از خوشنودی طرف راست لبم به بالا کش آمد و لبخندی کج بر صورتم شکل گرفت.

***

نگاهی دیگر به کل خانه که از صبح رویش کار می‌کردم انداختم. برای شامگاه کریسمس مورد پسند بود. با دیدن فضایی که حس خوب تعطیلات زمستانی و شروع سالی جدید را در دلم زنده می‌کرد، لبخندی کج زدم. فوق‌العاده نشده بود اما زیبا و دل‌انگیز می‌نمایید. صدای عمو اولین صدایی بود که حین این نگاه کردن و به دنبال کاستی‌ها گشتنِ من، سکوت را شکست.

-آرزو مطمئنا در سلیقه به خرج دادن به عمه‌ت رفتی!

چرخیدم و به عمو که به عمه چشمک می‌زد، با شیطنت نگاه کردم.

-من شدم وسیله‌ی خودشیرینی؟

-تو باید به خودت افتخار کنی که عشق من و آرمیتا رو بیشتر می‌کنی!

-شما هم باید به خودتون افتخار کنید که با من نسبت فامیلی دارید.

لبخندی کج به رویشان زدم. عمه گفت:

-اعتماد به نفست خیلی بالا رفته!

-خوبه دیگه.

-نه، این‌جوری دیگه به حرف ما گوش نمیدی.

-به مظلومی من میاد که گوش نکنم؟

-تو گاهی وقتا خیلی هم ظالم میشی!

صدای آونگ ساعت دیواری، سکوتی موقتی بینمان برقرار کرد. عمو سکوت را شکست:

-خب! حالا بیایید ببینیم چه چیزایی هنوز باقی مونده.

romangram.com | @romangram_com