#اسارت_نگاه_پارت_21


-فقط یک چیز مونده.

جعبه‌ی قرمز روی میز را باز کردم و ستاره‌ی طلایی رنگ اکلیلی را از آن بیرون آوردم. نردبان فلزی را به درخت نزدیکتر کردم و از پله‌هایش بالا رفتم.

-نیفتی یه وقت!

در حالی که بالا می‌رفتم جواب دادم:

-من از صبح روی همین می‌رفتم عمه!

-نگران نباش عزیزم! به ظاهرش نگاه نکن؛ این یک ژنرالیه واسه خودش!

به بالاترین پله رسیدم. به سمتشان چرخیدم و جواب دادم:

-بله، پس چی؟

عمو دستش را مثل یک سرباز به نشانه‌ی احترام به فرمانده‌ی خود، جلوی پیشانی‌اش برد. صدای خنده‌های ریز عمه در پاسخ حرکتش درآمد. لبخندی کج از روی غرور زدم و ستاره را روی نوک درخت قرار دادم. از نردبان که پایین آمدم، صدای نفس بلندی که عمه از آسودگی خیال کشید به گوشم رسید.

-خب حالا دیگه تکمیله واسه فردا.

-خسته نباشی. واقعا قشنگ شده!

-مرسی عمو!

-شام حاضره.

با صدای مارگارت سر همگی‌ ما به سمتش چرخید. برای امشب خیلی ذوق داشتم؛ واقعا هم جای ذوق داشت که امشب را برای اولین‌بار در کنار عمه و عمو سپری می‌کردم. آن هم شب میلاد مسیح که جزء مهمترین شب‌های زندگیمان محسوب می‌شد.

-خب حالا دیگه باید بریم لباس نو و قشنگ بپوشیم.

لبخند کجی که بر لبم مانده بود رنگ بیشتری گرفت. با قدم‌های تند و بلند به اتاق رفتم‌. مثل هر سال پیراهنی قرمز رنگ پوشیدم. بدون دلیلی منطقی، این شب را همیشه لباس قرمز می‌پوشم. شانه‌ای به موهای گره خورده‌ام زدم و از اتاق بیرون آمدم. اولین نفر بودم که پشت میز نشستم، پس قطعا زودتر از همه آماده شده‌ بودم. به بوقلمون شکم پر، با انجیر و سیب‌زمینی که چشم من را از دیدن دیگر ظرف‌های روی میز کور کرده بود، خیره شدم. واقعا اشتها برانگیز بود.


romangram.com | @romangram_com