#اسارت_نگاه_پارت_22
-خسته نباشی مارگارت. به نظر خیلی خوب پخته شده.
-خواهش میکنم خانوم. امیدوارم از طعمش هم لذت ببرید.
-آرزو چرا قرمز پوشیدی؟
با صدای عمه سرم بالا آمد.
-مگه عیبی داره؟!
-نه، فقط شبیه بابانوئل شدی!
به دنبال این حرفش صدای خندههای عمو بلند شد. با اینکه خوشم نمیآمد کسی به من بخندد، امشب همه چیز فرق داشت. کمی نرمش به خرج دادم و به جای اخم همیشگی، نیمچه لبخندی زدم.
***
نیمههای شب از خواب بیدار شدم و جعبههای هدیهای را که برای عمه و عمو خریده بودم را از چمدان بیرون آوردم. گاماسگاماس، طوری که حتی مورچهای از خواب بیدار نشود، به سمت درخت کاج نورانی گوشهی پذیرایی رفتم. جعبهها را زیرش قرار دادم و سریع به اتاقم برگشتم. در نقش بابانوئل، به عمه و عموی کوچولویم هدیه میدهم! این اولینباری بود که برای کریسمس به خانهی آنها میآمدم، پس باید سنگ تمام میگذاشتم.
***
-وای! اینا دیگه چیند؟!
-شاید بابانوئل واسهمون کادو آورده!
-مارکو چی داری میگی؟! دارم جدی میپرسم!
با صدای مکالمهی آن دو، از حالت خواب و بیداری بیرون آمدم و هوشیار شدم. امروز صبح هم هوا ابری بود؛ بدون هیچ بارشی!
-سلام به همگی.
سرشان به سمتم چرخید و کنجکاوانه نگاهم کردند. هم زمان با هم گفتند:
-کار تو که نیست؟
romangram.com | @romangram_com