#اسارت_نگاه_پارت_23
لبخندی کج به لبم فُرم داد.
-از کادوها خوشتون اومد؟
کمی تعجب کردند اما کمکم تعجب جایش را به لبخندی از تشکر داد. میدانستم که تنها بودنشان باعث شده بود روز کریسمس، از هیچکس جز همدیگر هدیه نگیرند و همین، عامل این برق شادی امروز در چشمان هردویشان شده بود.
-آرزو چرا اینکارو کردی؟! امروز کوچکترا از بزرگترا کادو میگیرند!
-مگه بزرگترا کادو دوست ندارند؟
دستانم را با دستان گرمش گرفت و با لذت در چشمانم خیره شد.
-تو بهترین برادرزادهای هستی که یک نفر میتونه داشته باشه.
-شما هم بهترین عمهای هستید که من میتونم داشته باشم.
چشمکی به او زدم و بدن لاغرش را به آغوش کشیدم. چشمم به عمو افتاد که با لذت ما را نگاه میکرد. دروغ است اگر بگویم کسی را بعد از خانوادهام، بیشتر از این دو نفر دوست دارم. از بغلم بیرون آمد و من با لحنی پر شیطنت گفتم:
-خب حالا وقت باز کردن کادوهاست. نظرتون چیه؟
با دیدن لبخندشان به نشانهی تایید، به سمت جعبهها رفتم و کادوی هر یک را به خودش دادم. عمو در حالیکه پیراهن و کراواتی را که برایش خریده بودم در دست داشت، لبخند به ل**ب مرا به آغوش کشید.
-مرسی آرزو. واقعا خوشحالم کردی!
عمه هم در حالیکه به پیراهنی که همرنگ کراوات عمو برایش خریده بودم نگاه میکرد، گفت:
-دستت درد نکنه، ولی همین که اومدی پیشمون خودش کلی ارزش داره!
-عمه ما تعارف نداشتیم! مگه نه؟
لبخندش پررنگتر شد و برق اشکی از شوق، چشمان طوسیاش را دقیقا مثل یک ستاره درخشاند. از دیدن ذوق و شادیشان در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا بیشتر به دیدارشان نمیآیم.
romangram.com | @romangram_com