#اسارت_نگاه_پارت_24
***
با عصبانیت به موهایم چنگ زدم و جلوی آینه ایستادم. این حواسپرتی واقعا احمقانه است! آنقدر مهمانی امشب برایم کماهمیت بود که یادم رفت موهایم را اتو بکشم تا صاف بشوند. برای امشب با همان ماکسی مشکی تنگی که عمه به خیاط سفارش داده بود، مناسب به نظر میرسیدم ولی موهایم، واقعا بزرگترین مشکل من برای این لحظه است که فقط، پنج دقیقهی دیگر وقت دارم تا از اتاقم بیرون بروم و به خانهی دوست عمه برویم. با صدای تقتقی که به در اتاق خورد، سریع در را باز کردم.
-وای آرزو این لباس چقدر بهت میاد! چرا هنوز آرایش نکردی؟
-عمه آرایش رو فراموش کن! تو بگو من با این موهای داغون چیکار کنم؟
-کجاشون داغونه؟!
-من یادم رفت اتو بکشم. الان خیلیخیلی ژولیده به نظر میرسم!
زیر ل**ب غریدم:
-کاش موهای منم مثل موهای مامان صاف و نرم بود!
-تو واقعا دیوونهای! میدونی موهات با فر درشتشون چه قدر قشنگه؟ خیلیها بابلیس میزنند تا موهاشون شبیه موهای تو بشه!
-عمه من اینجوری خیلی نامرتب به نظر میرسم!
-اصلا هم نامرتب به نظر نمیرسی! من دیگه میرم پایین. توی ماشین منتظرتیم. آرایش کن و زود بیا.
از اتاق که بیرون رفت، برای جلب رضایتش دستم به سمت کیف لوازم آرایشم رفت. ریمل و رژ ل**ب کرِمی براقی زدم و پالتویم را پوشیدم. بیحوصله در ماشین نشستم و راهی مقصد بیاهمیتی که هنوز هم نمیفهمیدم چرا تا این حد برای عمه مهم است، شدیم.
با توقف ماشین نگاهی بیتفاوت به خانهی بزرگی که جلوی در بزرگش بودیم، انداختم. عمه در حالیکه کلاه مجلسی سیاهرنگش را با دست تنظیم میکرد، به الکس گفت:
-جعبهی کادو رو بده به آرزو بیاره.
به سمتم چرخید و لبخندی ژکوند به رویم زد. خوب میدانست من اصلا از ارتباط برقرار کردن با غریبهها خوشم نمیآید، ولی به خیالش میتوانست با این کارش ارتباط من با دختری که حتی نمیدانم کیست و برای اولینبار، در تولد امروزش با او آشنا میشوم را بیشتر کند. الکس جعبهی صورتی رنگی که با ربانی سفید که به طرح یک پاپیون گره خورده، مزین شده بود را جلویم گرفت. بدون هیچ حرف اضافهای، جعبه را از دستش گرفتم. خانم جوانی با کت و شلواری مجلسی برای هدایت ما به عمارت به سمتمان آمد. پس از سلام و خوشآمدگویی راه افتاد و ما هم به دنبالش از باغی بزرگ و مملو از درختان بیبرگ و گل که در تاریکی، بیشباهت به فضای برزخی خیالی که همیشه در ذهنم گنجانده بودم نبود، گذشتیم. در سالن بزرگ و مجللی به رویمان باز شد و پس از ورودمان، خانم میانسالی با چهرهای که ایرانی بودنش را فریاد میزد با دیدن عمه و عمو با شوق به سمت ما آمد. حین نزدیک شدنش به این فکر کردم که چه قدر چهرههای کم جذابیت ایرانی، در کشوری که اکثر مردم آن، با چشمان آبی به رنگ آسمان و موهایی طلاییرنگ از شدت جذابیت چشم را خیره نگه میدارند، قابل تشخیص هستند. عمه با لذت و هیجان به گفتگو با آن خانم پرداخته بود و عمو هم مشغول صحبت با مردی که به نظر همسر آن خانم میآمد، شده بود. پس از گفتگوی چند دقیقهایِ عمه و دوستش، عمه تصمیم به معرفی من گرفت.
-راستی گلنوش یادم رفت آرزو رو بهت معرفی کنم!
نگاهی با افتخار به من انداخت. به دنبالش دوستش گلنوش کنجکاوانه به من چشم دوخت.
romangram.com | @romangram_com