#اسارت_نگاه_پارت_25


-ایشون آرزو خانوم، برادرزاده‌ی عزیز من هستند.

گلنوش با نهایت ادب و احترام، دستش را به سمتم دراز کرد و اولین سخنش خطاب به من را آغاز کرد.

-از آشنایی باهات خیلی خوشبختم. منم گلنوش هستم.

صمیمانه با او دست دادم و در جواب برآمدم.

-متشکرم! من هم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.

-تعریفتو خیلی از آرمیتا شنیده بودم. همونطوری که گفته خیلی خانوم و موقر هستی.

با لبخندی کج به عمه نگاه کردم. عادت کرده بود وقتی به من می‌رسد مدام از من ایراد بگیرد، ولی پشت سرم نزد همه از من تعریف می‌کرد! این تناقضش را با وجود عجیب بودن دوست داشتم. این ویژگی مختص خودش بود. در جوابم لبخندی زد و من دوباره سرم را به سمت گلنوش چرخاندم.

-عمه و شما خیلی لطف دارید.

برای این‌که من هم در ادامه‌ی این ارتباط نقشی داشته باشم پرسیدم:

-ببخشید اون دخترتون که الان تولدشونه کجاست؟

با دستش به دختری نوجوان که با پیراهن براق صورتی رنگی در وسط سالن، در حال گفتگو با چندین دختر هم سن خودش بود، اشاره کرد.

-بهسا اونجاست. می‌خوای صداش کنم؟

-نه نیازی نیست. بذارید با دوستاش صحبت کنه. فقط من این کادو رو به کی بدم؟

لبخندی مهربان به رویم زد و گفت:

-چرا زحمت کشیدی؟!

از تعارفات بیهوده متنفر بودم. دستم را در موهایم فرو بردم و با خوش‌رویی جوابش را دادم:


romangram.com | @romangram_com