#اسارت_نگاه_پارت_26

-چه زحمتی؟! قابلی نداره!

دستانش را به سمتم دراز کرد و گفت:

-من میگم بذارن جای بقیه‌ی کادوها. تو هم برو پیش بقیه و یه کم خوش بگذرون.

خوش بگذرانم؟ چه خیال خامی! من هیچ‌وقت از بودن در جمع لذت نبردم! مخصوصا الان که توسط جمعیتی از آدم‌های غریبه احاطه شده‌ام! به ناچار به خاطر اشاره‌های عمه با صورتش و تعارف گلنوش، به سمت دیگر سالن رفتم. صدای موسیقی که توسط ارکستر هنرمند نواخته می‌شد در این بخش بیشتر به گوش می‌رسید. لبخندی کج زدم. خوشم می‌آمد که در مجلسشان سازهای کلاسیک می‌نواختند. همین که خواننده‌ای نیاورده و درامز نواخته نشد، جای شکر داشت. شاید از نظر خیلی‌ها من آدمی نچسب، با عقاید و سلایقی کهنه‌ و پوسیده باشم ولی من به هنرهای کلاسیک علاقه‌ی بیشتری دارم تا صداهای عجیبی که به جای آرامش دادن، روی مغز خسته‌ی آدم رژه می‌روند.

برای آن‌که در دید عمه و گلنوش نباشم، پشت جمعیت رفتم و تنهایی خودم را گوشه‌ای پنهان کردم. از سینی گرد براقی که پیشخدمتی جلویم گرفت، گیلاسی نیمه‌پر برداشتم و آرام مزه‌مزه‌اش کردم. زبان و گلویم را تلخ می‌کرد و به شدت می‌سوزاند ولی این تلخی و سوزانندگی را دوست داشتم؛ چرا که ذره‌ای از درد حس تنهایی‌ام را کم می‌کرد. از بچگی‌ام با این مشکل مواجه بودم؛ من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که چطور باید با اطرافیانم ارتباط برقرار کنم! افکار نفرت‌انگیزم هر لحظه سرم را بیشتر به درد می‌آوردند. به گیلاس خالی دستم خیره شدم و منتظر ماندم تا پیشخدمت باز هم سینی‌اش را مقابلم بگیرد. خوشبختانه انتظارم زیاد طول نکشید که گیلاس نیمه‌پر دیگری برداشتم و بی‌میل خودم را به نوشیدنش مشغول کردم.

آن‌قدر نوشیدم که سرگیجه‌ای عذاب‌آور اما دلنشین با من همراه شد. کمی با دست خودم را باد زدم تا از حرارتی که تمام بدنم را داغ کرده بود، کم کنم. با دیدن دست مردانه‌ای که جلویم قرار گرفت سرم کمی بالا آمد. مطمئن بودم گونه‌هایم از شدت داغی، گلگون شده بودند ولی باید وانمود می‌کردم حتی ذره‌ای از هوشیاری‌ام کم نشده‌است. به پسر قد بلند سفید پوست، با موهای حالت‌دار قهوه‌ای‌رنگ و چشمانی قهوه‌ای که دستش همچنان جلوی من دراز بود، نگاهی بی‌تفاوت انداختم. چهره‌ی جذابی داشت ولی هدفش برای ارتباط با من بی‌ثمر بود!

-افتخار یک دور رقص با بنده رو میدید خانوم؟

سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:

-متاسفم!

متعجب نگاهم کرد. مطمئنا باور نمی‌کرد به این شدت وقیحانه پاسخ رد به سینه‌اش بزنم؛ آن هم برای رقصی کوتاه! برای آن‌که حس نکند غرورش را شکستم، حرفم را ادامه دادم:

-من حوصله‌ی رقص ندارم. بهتره به دنبال همراه دیگه‌ای باشید.

لبخندی زد که باعث شد چهره‌اش جذابتر به نظر برسد.

-ایرادی نداره! دیدم تنهایید گفتم از تنهایی درتون بیارم. البته این اول پیشنهاد مادرم بود.

-مادرتون؟!

-بله، مادرم.

سرش را چرخاند و نگاهش را روی گلنوش متمرکز کرد. دستم را در موهایم فرو بردم و کمی آن‌ها را کشیدم. خیلی از کارم پشیمان بودم که پیشنهاد پسر صاحب مجلس را برای رقص رد کردم. مطمئناً از من ناراحت خواهند شد و به عمه که بگویند، دیگر عمه من را زنده نمی‌گذارد!

-نمی‌دونستم پسرشون هستید!

romangram.com | @romangram_com