#اسارت_نگاه_پارت_80
-خب خانم رادمنش بهتره از الان بیمارستان بستری باشید که بیشتر تحت مراقبت باشید.
مامان با لحنی معترض گفت:
-نه اصلا! من دیگه نمیخوام توی این اتاقهای مثل زندان، صبح تا شب به عنوان یک مریض دراز بکشم!
معترض گفتم:
-مامان!
به سمتم چرخید و گفت:
-آرزو جان حتی اگر قرار باشه بمیرم ترجیح میدم آخرین لحظات زندگیم رو کنار خانوادهام شاد باشم، نه اینکه تک و تنها توی یک اتاق حبس بشم!
با لحنی پرخشم گفتم:
-مامان تو زنده میمونی! این حرفا رو نزن!
-حتی اگر هم زنده بمونم، نمیخوام انقدر بلاتکلیف توی بیمارستان باشم. وقتی قلبی برای پیوند پیدا شد، منم عمل میکنم. بده؟
دیگر چیزی نگفتم. من دوست داشتم تحت مراقبت بیشتری باشد ولی قلبم رضایت نمیداد که به خاطر من، تمایل خودش بیپاسخ بماند.
-نه! دلم نمیخواد اذیتت کنم!
لبخندی زد. دستم را در موهای صاف و نرم پریشانش فرو بردم. نرمی موهایش مثل پنبه یا پشم یا شاید ابریشم یا هر چیز نرم دلپذیری که زبان از توصیفش عاجز است، دستم را نوازش میداد.
مُهرم را روی برگه زدم و با لبخند برگه را به دخترک سفید پوستی که از درد زخم خود نالان بود، تحویل دادم. با بیرون رفتنش به صندلیام محکم تکیه دادم و در حالیکه انگشتانم را در هم قفل میکردم، دستانم را صاف کردم. واقعا خسته شدم؛ نه فقط از این روز کاری، بلکه از بدتر شدن حال مامان و پیدا نشدن قلبی برای پیوند به او! یک هفتهای هست که منتظریم ولی هنوز هیچ به هیچ! بیحال بلند شدم و روپوش سفیدم را با پالتویم عوض کردم. هوا هم قصد کمی گرمتر شدن ندارد. یخ زده؛ درست مثل امید ما! موبایلم را برداشتم و راه افتادم. صفحهاش را روشن کردم و به پیام ایمیل جدیدم با لبخند نگاه کردم. ایمیل دادنهای روزانهی ماکان و تماسهای تلفنیمان ارتباطمان را عمیقتر کرده بود. شاید حرفهایمان تنها سلام و احوالپرسی سادهای بودند ولی به همین حرفها نیاز داشتم. او عجیبترین چهرهی معمولی زندگیام است. نه تنها نگاهش بلکه حرفهایش با نگرانیهایم معجزه میکنند و به معنای کلمه، آرامش مطلق را به وجودم تزریق میکنند. درک کردنش را دوست داشتم، احساس مسئولیتش را بیشتر و حس انساندوستانهاش را خیلی بیشتر! برای مادرم طوری تلاش میکند و پیگیر است که گویی، مادر خودش است! اگر هر مرد دیگری بود فوقش میگفت خدا صبرتان دهد یا قوی باش یا امیدوارم حال مادرتان خوب شود، ولی او انگار با همه فرق دارد! تا به خود آمدم جلوی در آپارتمانم بودم. قبل از اینکه رمز قفلش را بزنم، در باز شد. با تعجب به کسی که در را باز کرده بود خیره شدم و ناباور صدایش کردم:
-رایان!
لاغر شده بود و کمحوصله به نظر میرسید اما هنوز هم شیطنت همیشگی از چشمانش میبارید.
-های علیک دریم.(dream:آرزو)
romangram.com | @romangram_com